نمیدونم واقعا چطور شد که اینطوری شد، ولی از یک جایی، من دیگه احساسات شدیدی به انسانها نداشتم به صورت کلی. حتی وقتی عاشق شدم هم میدونستم اگه درست نشه، من حالم خوب میشه در نهایت. در بقیهی موارد که احساساتم نزدیک به صفر بود. بهخاطر همین هم دوست ندارم کسی بهم بگه دلش برام تنگ میشه، چون من دلم تنگ نمیشه احتمالا. اصلا بقیه توی ذهنم نیستند چندان. همین الان هم بعد از یکونیم ماه، دلم برای کسی تنگ نشده. میل زیادی دارم به دیدن بعضی انسانها، ولی در عذاب نیستم اصلا.
بعد اینطوری نیست که از سر نفرت باشه اصلا. واقعا فقط احساسی ندارم، و احساساتی که قبلا با شدت زیادی حس میکردم، الان توی یک دقیقه حس میکنم و پردازش میکنم و تموم میشه. به خودم هم باشه، مشکل خاصی ندارم. ولی در موقعیتهای زیادی حس میکنم مجبورم که یک احساسی نشون بدم.
در مورد ایران هم احساسی ندارم. یعنی اوایلش که هر روز گریه میکردم و یک دقیقه هم از فکرش آزاد نبودم، ولی الان سر شدم. دیروز توی چهلم مهسا بودم و شمع روشن کردم. به این تجمعات شکل مناسک مذهبی نگاه میکنم. حس نمیکنم مثلا الان کار مفیدی انجام دادم، ولی اگه انجامش ندم، عذاب وجدان میگیرم.
قبلا خودم رو توی یک مسیر میدیدم، و الان هم منطقا باید توی یک مسیری باشم، ولی اصلا نمیدونم کجاش. اینجا با اعتمادبهنفسم زیاد درگیرم. ترکیب بزرگ شدن توی ایران و خانوادهی بیاعتقاد به زندگی چندبعدی و تحصیل توی دوران کرونا اصلا جالب نبوده. از یک طرف توی آزمایشگاه تجربهام با اختلاف کمتر از بقیه است، چون دانشگاهم حضوری نبود و نمیتونستم تهران باشم. توی ورزش یا هنر خاصی حرفهای نیستم و اینجا مردم خیلیهاشون توی یک چیز اینطوری حرفهایاند. هی تلاش میکنم با خودم حرف بزنم، خودم رو نکوبم و از فرصتهایی که دارم، استفاده کنم. ولی روزهایی مثل امروز قلبم بیشتر میلرزه و کنترل کردنش سخته.
شاید بیاحساسیم از سر نفرت باشه. از سر تنها بودن برای مدت خیلی زیاد و سرد شدن قلبم. شاید اگه محبت بیشتری حس کنم، محبت بیشتری هم پخش کنم.