شاید کل چیزهایی که میگم، شبیه هذیون باشه، ولی چیزی که زیاد توی ذهنمه اینه که ... این عادت من برای برنامهریزی و محاسبه کردن چیزها واقعا چیز جالبیه در نوع خودش. این بخش از شخصیتم، و بخش جدید شخصیتم که خیلی زندگی به نظرش زیباست و تحملش بالاتر از حالت قبلیمه و به نظرش وقتی مثلا توی یک خونهی مذهبیای، ترجیح بر اینه که حجاب داشته باشی حتی اگه بهش اعتقاد نداری و به نظرش وقتی کسی موقع ناراحتی بهت میگه در نهایت همه چی اوکی میشه، هیچ عیبی نداره و این حرف کاملا اوکیایه (چون توی پینترست زیاد میبینم که میگن چرا همچین حرفی میزنند و واقعا دیگه به نظرم خیلی این جریان لوسبازیه.)* مثلا داشتم چند هفته قبل یک چیزی میدیدم، راجع به مرگ ادگار آلن پو، و یک جاییش میگفت که ایشون با یک دختر سیزده ساله ازدواج کرده بود و توی کامنتهاش خیلی بهش حمله کرده بودند. در حالی که به نظرم نمیشه قضاوتش کرد. نمیدونم شرایط اون جامعه دقیقا چطوری بوده، ولی وقتی تمام چیزی که شناختی، چنین جامعهای بوده، احتمالش کمه که به نظرت غلط بیاد که با یک فرد نوجوان ازدواج کنی. نمیدونم، خیلی antimodern شدم انگار. که شاید اگه یک فرد دیگه بودم، اونقدر فاجعه نبود، ولی به من حس بدی میده، چون من خودم از افراد حساس و شکایتکننده بودم. چنین جوّی جزو معدود جاهای اینترنت بود که حس خونه میداد، و الان دیگه نیست.
الانم خیلی تلاش میکنم که مثلا کسی رو قضاوت نکنم و همچین چیزهایی، ولی واقعا وقتی قضاوتم راجع به یک چیزی فلانه، نمیتونم بهخاطر مد روز عوضش کنم. نه که روش اصرار داشته باشم، از خدامه که یکی یک دلیل منطقی بیاره که منم همسو با بقیه باشم و این اصطکاک اذیتم نکنه، و کاملا به احتمال اشتباه کردنم آگاهم، ولی دوست ندارم صرفا چون فضای توییتر یا پینترست (خیلی احمقانه است وقتی اینطوری میگم، ولی با در نظر گرفتن این که این دوتا تنها چیزهاییاند که من در معرضشونم، قابل درک میشه.) به یک چیزی باور داره، منم تبعیت کنم. من واقعا دارم تلاش میکنم منطقی فکر کنم. واقعا تلاش میکنم جوّ موجود روی فکر کردنم تاثیر نذاره و روی چیزی تعصبی نداشته باشم. ولی کمی احساس عجیب بودن و احمق بودن داره.
حالا فکرش از اونجا دوباره اومد توی ذهنم که چند وقت پیش صبح پا شدم (ساعت هفت، فکر کن.) و توی خواب و بیداری سرچ کردم که حقوق پستدکترا چقدره، چون میخواستم ببینم من کی میتونم بچهدار بشم. متاسفانه موانع زیادی، از جمله هیچ درکی نداشتنم از دلار، تقریبا خواب بودنم و هیچ درکی نداشتن از هزینههای بچه نذاشت به نتیجهای برسم، ولی از اون موقع که یادم میاد همچین کاری کردم، هی میگم واقعا من خاطرهی این کار رو باید با خودم توی گور ببرم جدا (ولی جدیش نگرفتم، توی دل ترسم پریدم و اینجا نوشتمش.) از بس که کار عجیبی بود و هیچکس توقعش رو نداره.
از اینها گذشته، من واقعا از فکر هفتهی بعد میترسم. از فکر این که بشینم جلوی examiner و فقط مِنمِن کنم. یا یک گرافی بهم بده که من ندونم چطور باید paraphraseاش کنم. یعنی یکم شانسیه دیگه. مثلا یک سوال speaking این بوده که دولتها باید چطوری بودجه رو اولویتبندی کنند. من این رو توی فارسی هم نمیتونم جواب بدم. به هر حال، امیدوارم این روزها به خیر بگذره. خیلی خوشحال میشم اگه به خیر بگذره. پایان چندتا چیز خیلی فضاگیر میشه و میتونم با خیال راحت برم سراغ مراحل بعدی.