بیست و یک

روز تولدم یک چیزهای خوبی داشت، مثل این که آهنگ‌های جدید پیدا کردم و مامانم گفت قبول داره که من می‌تونم راننده‌ی خوبی بشم و ممکنه احسان برام تلماسه بخره، و یک قسمت‌های افتضاحی داشت که باعث شد برای چند ساعت گریه کنم، ولی در نهایت تراژدیک محسوبش نمی‌کنم، چون به نظرم خوب هدایتش کردم. در نتیجه، ناراحتم، ولی راضی‌ام.

فکر کنم نمی‌ترسم از این که از قسمت‌های تاریک زندگی بنویسم. حداقل الان یک ایمانی دارم که حتی اگه هر چیزی که پیش میاد، بنویسم، در نهایت بازم یک مسیر معنادار و زیبایی از توش درمیاد. کاملا مطمئن نیستم البته؛ چند وقت پیش یکی از قسمت‌های Buzzfeed Unsolved رو می‌دیدم که راجع به یک جراح اعصاب بود که یک زندگی زیبا داشت و همسرش کشته شد، و بهش اتهام قتل خورد، ولی در نهایت آزاد شد، و رفت کشتی‌گیر شد و یک زندگی واقعا عجیب داشت. از این می‌ترسم مثلا. من واقعا به‌عنوان کشتی‌گیر هیچ شانسی ندارم. دوست ندارم به این فکر کنم که زندگیت می‌تونه کاملا به سادگی ویرون بشه یهو. کلا از بحث طنز روزگار خوشم نمیاد. دوست ندارم پست‌های گذشته‌ام رو بخونم و فکر کنم چقدر ساده بودم. من از آرشیوم فرار می‌کنم، کاملا مسلمه برام که قطعا موقع نوشتن بعضی پست‌ها نخورده مست بودم، و این بخش از خودم رو پذیرفتم، ولی دوست ندارم فکر کنم که ساده بودم. 

دوست دارم توی بیست و یک سالگی گواهینامه بگیرم. توی یک آزمایشگاه کار کنم. برم مسافرت. یک دانشگاهی که بهش حس مثبتی دارم پذیرش بگیرم و استاد زیبایی پیدا کنم. دوست دارم آیلتسم خوب بشه. من این‌قدر smooth و بی‌سروصدا کار می‌کنم که امسال نصف تبریک‌هام شامل این بودند که «امیدوارم تولد سال بعدت کانادا باشی.» دارم می‌نویسم، چون می‌دونم سال بعد قراره بیام بخونمش. اصلا فکرش اذیتم نمی‌کنه که ممکنه ایران باشم موقع خوندنش. می‌دونم که توی جهت درستم، و همین مهمه.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان