این ترم واقعا غمانگیزه. ایدهی این که با کلی مبحث جدید توی یک ترم مواجه بشی واقعا جذابه. ولی عملیشدهاش طاقتفرساست. چون دیگه از یک جایی به بعد، نمیشه مقدمهطور و خلاصه گفت. یا از یک مبحث کلا چیزی نمیفهمی، یا باید درستحسابی بخونیش. غیر از این فایدهای نداره اصلا. و میدونی، اون تصویر کلی توش نیست. کلی نقطهی بیربطه. و اذیت میکنه، چون من حتی نمیتونم دقیقا بگم که چی اینجا اشتباهه. نمیتونم بگم باید چطوری باشه.
میدونی، مثلا یک چیزی شبیه کنکور، خیلی روند شناختهشدهایه. مثلا ما از همون اول میدونستیم اشتباهه که هی دنبال استاد و کتاب بگردیم، و این چیزها حاشیه است. برامون یک طرح واضح داشت. اینجا همچین طرح واضحی نیست. بعضی چیزها غلط بودنشون مشخصه، خیلی چیزها هم نیست. خوندن هر رشتهای تا مثلا دکترا سخته، و واقعا افراد کمیاند که بتونند تصویر منسجمی بسازند از این اطلاعاتی که دارند، و متاسفانه هیچکدوم از این افراد استاد من نیستند.
بامزه و قشنگه که یک سری چیزها اینقدر برام جالبه و چیزهای واقعا شبیهش، یهو برام خستهکنندهترین چیز ممکنه. امروز کلاس بیوتک پزشکیم راجع به organ-on-a-chip بود. یعنی مثلا یک حالتی شبیه به این که یک نمونهی کوچک از کبد داری، و کاربردشم مثلا اینه که دارو ساختی، میای روی این امتحان میکنی، جای این که موش بکشی. همچین چیزی. من ساعت شش و نیم صبح بیدار شده بودم، و خیلی خوابم میاومد، ولی مطمئنم اگه دوازده ساعت میخوابیدم قبلش، بازم به نظرم خستهکننده میاومد. احتمالا بهخاطر ارتباطش با مکانیک سیالات بود.
این وضعیت ترسناکه برام. نمیدونم باید چه ترکیبی ازش بسازم که خوشحالم کنه. حدسم اینه که تلاش برای پیدا کردن سلیقهی جدیدم توی کتابها و مقدار زیادی زیست سلولی، باعث بشه داشتن مهندسی بیوشیمی (من امروز فهمیدم اسمش مهندسی بیوشیمیه، نه شیمی، از همین مشخصه که من چقدر به درسهای این ترمم اهمیت میدم) کمتر بشه.