دیشب با مریم بعد از مدتها حرف میزدم، و فکر کردن به مریم همیشه ناراحتم میکنه. چون دوستش دارم، و میدونم که خیلی دوستم داره، و در عین حال هیچوقت برنامه نمیریزم که بهش بیشتر توجه کنم، بهخاطر دور بودن فیزیکیمون، این که زبانمون یکم فرق داره، و چیزهای دیگه. بهم راجع به اپلای گفت و یک جایی اشاره کرد که ممکنه با هم توی یک دانشگاه باشیم، و از همونجا غمگین شدم.
مریم خیلی باهوشه. خیلی به مباحث پزشکی علاقه داره و در عین حال از علم خیلی دل خوشی نداره. براش برنامهی MD/PhD فرستادم که برای پرورش یک چیزی بین پزشک و دانشمنده و خیلی چیز هیجانانگیز و زیباییه برای کسی که به جفتشون علاقه داره. و به نظرم برای مریم خیلی گزینهی خوبی بود.
خیلی دوست دارم توی یک دانشگاه باشیم. بهخاطر همینه که صداقت توی احساسات برام مهمه. برای همین که بیام بهت بگم از فکر این که توی یک دانشگاه باشیم، گریهام میگیره. و بدونی که اغراق نمیکنم. برام خیلی مهمه که وقتی به افراد میگم چه احساسی بهشون دارم، درکش کنند.
نمیترسم از این که در نهایت کارتنخواب بشم. فقط اگه پایان درستی داشته باشم برای فرار نکردنهای فعلیم و شوق و انگیزهام، خیلی قشنگ میشه. و احتمال نداشتن اون پایان درست، و احتمال یک پایان بیروح و عادی غمگینم میکنه.
پ.ن: آه خدا، ولی متاسفانه من میدونم که توی امیدوار بودن و ادامه دادن خیلی خوبم. میدونم که حتی اگه یک پایان سرد و بیروح داشته باشم، بعدش اینقدر ادامه میدم که به چیزی برسم که بابتش به خودم افتخار کنم.