چند وقت پیش در حین تمیز کردن اتاقم به پوشهای رسیدم که از ایران آورده بودم. توش یک سری بلیط مترو و رسید رستوران و کافه بود. یهو یادم اومد که من اینها رو نگه میداشتم. بعدش گریه کردم یکم. هضمش برام سخت بود که یک زمان اینقدر محبت توی دلم بود که بلیط مترویی که با کس دیگهای گرفته بودم، نهتنها نگه داشتم، که با خودم یک کشور دیگه آوردم. پاکتی که توش پاسپورتم رو با ویزای آلمان از ویزامتریک گرفته بودم، نگه داشته بودم. رندومترین چیزها.
میخواستم به این برسم که بزرگ شدم و روحیهام فرق کرده. ولی شاید نه؛ شاید وقتی که باید، ته دلم رو ببینم و حدس میزنم هنوز ساده و پاکه. بعضی چیزها رو انداختم دور و فکر نکردم که خودم رو از دست دادم. فکر میکنم این روزها خستهکننده و کمی غمگیناند، ولی من خودمم. کودکیم و نوجوانی و تمام سالها و دورهها رو توی خودم حمل میکنم. منبعی از آرامشه برام. دیدن همهی تغییراتم، عناصر ثابت این دورهها، و اشتیاق خفیف و عمیق برای تغییراتی که در پیشه.
همخونهای بنیامین یک دوستی داره که این دوست یک سگ ناشنوا و بهشدت مشتاق داره که هر فرد جدیدی میبینه، میپره بغلش. من به حیوانات خانگی بهصورت کلی چندان فکر نمیکنم و برام مطرح نیستند، ولی مهر این سگ بهقدری به دلم نشسته که برای یکی از معدود دفعات در طول زندگیم فکر میکنم که شاید ایدهی باطلی نیست.
روی پام میشینه و باهاش حرف میزنم و گاهی اوقات در طول روز بهش فکر میکنم. هنوز از نظر منطقی ایدهاش به نظرم درست نمیاد، ولی میتونم ببینم چقدر وسوسهانگیزه.
امروز برای اولین بار رفتم باغوحش. دوست دارم زودتر برسم خونه و به مامان زنگ بزنم. بهش بگم وقتی فلامینگوها رو دیدم، یادش کردم و بهش نگم که یادش از ذهنم نرفت. بهش هم نگم که گاهی اوقات محبتی که بهش دارم، نفسم رو بند میاره. که بحثها رو بهش میکشونم و تمام obsessionهایی که داره، مثل ادل و فلامینگوها.