امروز اسبابکشی داشتم و قرارداد امضا کردم. این دفعه واقعا خونهی خودم.
دیشب مراسم فارغالتحصیلیم بود. خیلی خوش گذشت. کلی محبت و توجه جمعی دریافت کردم و خوشحال بودم. بعدش اومدم خونه، و خلوت و خالی بود، پر از جعبه، و فکر کردم که اوکی، من نباید الان تنها میبودم.
خونهی جدید خیلی خیلی قشنگه. باید بیای و ببینیش. یک خونهی واقعی دارم. با آشپزخونهی واقعی و اتاق خواب واقعی و هال واقعی. میدونم عادت میکنم بهش و این خونه خونه میشه، ولی امشب، بازم غرق بین جعبهها، غمم گرفته بود و دلم نمیخواست تنها باشم.
برای اسبابکشی بنیامین بهم کمک کرد؛ ظهر از عدسپلوی من خورد و کانسپت ماست و نعنا رو بهش معرفی کردم و فکر میکنم بالاخره متوجه شد من چرا با همهچیز ماست میخورم. بعد از اسبابکشی چند قسمت آواتار دیدیم و یادم اومد چرا من اینقدر این کارتون رو دوست داشتم.
خیلی عجیبه بزرگ شدن، و تهش این که I'm getting old and I need something to rely on.