شب اول

امروز اسباب‌کشی داشتم و قرارداد امضا کردم. این دفعه واقعا خونه‌ی خودم. 

 

دیشب مراسم فارغ‌التحصیلی‌م بود. خیلی خوش گذشت. کلی محبت و توجه جمعی دریافت کردم و خوشحال بودم. بعدش اومدم خونه، و خلوت و خالی بود، پر از جعبه، و فکر کردم که اوکی، من نباید الان تنها می‌بودم.

 

خونه‌ی جدید خیلی خیلی قشنگه. باید بیای و ببینی‌ش. یک خونه‌ی واقعی دارم. با آشپزخونه‌ی واقعی و اتاق خواب واقعی و هال واقعی. می‌دونم عادت می‌کنم بهش و این خونه خونه می‌شه، ولی امشب، بازم غرق بین جعبه‌ها، غمم گرفته بود و دلم نمی‌خواست تنها باشم.

 

برای اسباب‌کشی بنیامین بهم کمک کرد؛ ظهر از عدس‌پلوی من خورد و کانسپت ماست و نعنا رو بهش معرفی کردم و فکر می‌کنم بالاخره متوجه شد من چرا با همه‌چیز ماست می‌خورم. بعد از اسباب‌کشی چند قسمت آواتار دیدیم و یادم اومد چرا من این‌قدر این کارتون رو دوست داشتم.

 

خیلی عجیبه بزرگ شدن، و تهش این که I'm getting old and I need something to rely on.

۱
عارفه صاد
۰۷ آبان ۰۵:۵۳

ترس نداری؟

از جا به جایی؟ از جای دور و غربت؟ 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان