برای فردا با آرین سر براونی با موز شرط بستم که زودتر به آزمایشگاه میرسم، و با این حال نمیتونم بخوابم. یک نفر چند روز میتونه پشتسرهم از هیجان در خودش نگنجه؟
زیاد استرس دارم و زیاد از شدت استرس حالت تهوع دارم. این خودش موضوع جالبیه و جالبتر اینه که من اینقدر نرمال باهاش برخورد میکنم :)) از وقتی شروع کردم و باهاش راجع به کارم حرف زدم، خیلی بهتر شدم البته. وقتی چیزها از ذهنم بیرون میان، همهچیز راحتتر به نظر میاد.
اول قرار بود توی فرودگاه استانبول تنها باشم و خودم تنهایی برم تا خونهای که گرفتیم، بعدش پروازش رو جابهجا کرد تا زودتر از من برسه به همون فرودگاه. من اولش کلی استرس داشتم سر همین تا خونه رسیدن، و بعد از این تغییر فقط سردرگمام. سوار هواپیما میشمو از اونطرف میبینمش. هیچ جای استرس نداره. گاهی اوقات حس میکنم فقط خودم رو نگران میکنم تا از احساساتم فرار کنم.
خیلی خوشحالم. فکر کنم از صد فرسخی مشخصه. حتی بقیه هم احتمالا خوشحال میکنم. نمیتونم حتی به بغل کردن مهرسا و ارغوان فکر کنم. هرکسی گنجایشی برای احساسات داره.