نوشتن سخته. واقعی بودن سخته. خام و نپخته بودن و احساس کردن سخته. امشب تولد یکی از دوستهای نسبتا دورمه و حتی دوست ندارم برم، چون خیلی خستهام و دوست دارم خونه بمونم و روی کاناپه کتاب بخونم. ولی دارم میرم و حتی از طرف خودم و بقیه کادو گرفتم، چون به این نتیجه رسیدم آدم باید همهچی رو دور بندازه، و هر تولدی دعوت میشه بره.
یک آدم دیگهام و این اصلا نکتهی منفیای نیست. صبورترم، کمتر رفتارهای احساسی دارم، کلا هم البته از نظر احساسی ثابتام و این چنان حس خوبی برام داره، که گاهی اوقات حس میکنم نکنه وقتی لازمه احساساتم رو حس کنم، صرفا سرکوبشون کنم.
ته دلم غمه، یکم راجع به آینده گیجام.بعضی اوقات احساس میکنم چیزها زیادند و از پسشون برنمیام. نمیدونم دنبال چیام دقیقا و نمیدونم چه چیزهای دیگهای رو نمیدونم، چون فکر نمیکنم خیلی. سخته توی روزمره غرق نشدن و جهت حرکت رو نمیتونم پیدا کنم.
داشتم HIMYM میدیدم و اون قسمت بود که بابای مارشال بهش میگفت همهی لحظاتی که به نظر میرسید میدونه داره چی کار میکنه، صرفا داشته توی تاریکی راه میرفته، و دلم آروم گرفت.
در نهایت، غمام از این میاومد که فکر میکردم من مشکلی دارم که با این که زندگی قشنگه، بازم دقیقا نمیدونم دارم چی کار میکنم. ولی نباید مناسب بودن شرایط زندگی رو به معنای آسون بودن زندگی کردن بگیری. اون همیشه سخت میمونه.