زندگی قشنگترینه این روزها. بعد از کار میرم بدمینتون و خودم رو توش غرق میکنم. خیلی خیلی خوش میگذره. آفتاب میتابه و تا دیروقت توی آژمایشگاه موندن خوشاینده. دیشب با آیشنور توی شهر راه میرفتم، بستنی میخوردیم، و از بین کافهها و رستورانها رد میشدیم، و حس میکردم خوشحالم. دوست دارم دست هرکسی که براش مهمام بگیرم و بگم من خیلی خیلی خوشحالم؛ برام خوشحال باش. زیبایی این روزهای کاملا عادی و بیاتفاق گرمم میکنه.
خانوادهام همزمان شمالاند. به صبا میگم برام از ارغوان ویدئومسیج بگیره. میبینم که راه میره، همیشه میخنده، چیزهای نامفهوم میگه*، و قلبم میره براش. صدای بقیه رو توی ویدئومسیج میشنوم. مکالمات همیشگی سفر، و آهنگهای قدیمی. گریهام میگیره از فکرش، و قلبم واقعا میشکنه. هنوز دارم دنبال یک لحظهی مناسب میگردم که به انوجا بگم عاشقشام. امروز تصمیم گرفتم برای مامانم بنویسم، که من خیلی خیلی خیلی دوستش دارم و دلم همیشه براش تنگه، ولی بعدش فکر کردم اینقدر پیام رندومیه که شاید بیشتر بترسه.
یک بار یک نفر بهم گفته بود دوست داره ببینه بعد از مهاجرت زندگی برام چه شکلیه. این شکلی.
محبت بقیه رو حس میکنم و جای خودم رو پیدا کردم، عمیقا آروم و خوشحالام. بعضی شبها هم گریهام بند نمیاد از فکر این که ارغوان داره یک سالش میشه و من هنوز بعلش نکردم.
* در اون مرحله است که همه براش "نینی"اند. داشتم با مامانم حرف میزدم و هی میخواست گوشی رو برداره. اونوسط شنیدم که مامانم بهش گفت «مامانجان بذار من با نینی حرف بزنم.»
همم.