پا شدیم رفتیم شمال آلمان. به سرمون زد و E-bike اجاره کردیم و از یک شهر به شهر دیگه رفتیم تا به دریا رسیدیم. راهش طولانی بود و آفتاب شدید، و آخرش از دوچرخهسواری حالمون بههم میخورد، ولی خب، ماجراجوییهای جوانی.
معمولا وقتی یک کاری با هم میکنیم، منتظر میمونه که من نظرم رو بگم، و مثلا خیلی اوقات غر میزنم یا میگم صرفا خوب بود و فکر میکنه پشیمونم. من واقعا ولی بهندرت احساس پشیمونی میکنم. تجربههای جدید هیچوقت جای پشیمونی ندارند، و من یاد گرفتم که از mildly interesting لذت ببرم.
از وسط مزرعهها دوچرخهسواری کردیم، از پل روی یک دریاچهی خیلی خیلی بزرگ رد شدیم. در طول راه برای خودم میخوندم و خوشحال بودم. کنار ساحل توی آب راه رفتیم و خوشحال بودم. میخواستم یک چیزی از توی چتم با کلم بهش نشون بدم و تمام عکسها و فیلمها رو تا امروز مرور کردم. یادم اومد فکر میکردم که هیچی از دوران کرونا و خونهنشینی یادم نمیمونه، ولی اتفاقا ریتم زندگی توی خونهمون خیلی خوب یادم هست.
یک جایی از امروز به این فکر کردم که من دیگه با این ایده که "سی سالمه ولی حس میکنم کودکی بیش نیستم" همذاتپنداری نمیکنم. حس میکنم بزرگسالم.
افراد جدید میبینم و خواستهشدنی رو که صرفا بهخاطر ظاهر هست، حس میکنم و خوشاینده در جای خودش. ولی وقتی هربار فقط همینه، یک جایی برام سوال میشه که آیا بقیه شخصیتم رو میبینند؟ آیا اصلا پیش میاد که کسی به حرکاتم و حرفهام توجه کنه؟ در قدم اول مثلا دلقکی که هستم؟
اصلا یک بخشی از احساس بزرگسالیم به همین برمیگرده. قبول کردم که توی زندگی بقیه یک حجمی میگیرم و نمیتونم خودم رو نامرئی کنم. میفهمم که بهم نگاه میکنه و فکر میکنه، و در عین عصبی شدن و فاصله گرفتنم، درک میکنم که فکر میکنه من انسان خوبیام برای توی رابطه بودن. موقعیت فاجعهبار، خندهدار، یا عجیبی نیست.