"Grief is a circular staircase"

در طول روز فکرهای زیادی از سرم می‌گذرند ولی چیزی به هم وصلشون نمی‌کنه. سخته که ازشون به نتیجه‌ای برسی. دوست دارم حس کنم توی یک مسیرم. دوست دارم حس کنم دارم توی یک چیزی جلو می‌رم. ولی نمی‌دونم، زندگی راکده. نمی‌تونم شکایت کنم، ولی واقعا یکم می‌تونم.

 

وقتی اومدم خونه‌ی جدید، تلویزیون داشتم ولی اینترنت نداشتم، در نتیجه هاردی که از ایران داشتم، وصل کردم و شروع کردم به دیدن HIMYM. خیلی وقته که اینترنت دارم ولی همچنان هوس نمی‌کنم چیز دیگه‌ای رو ببینم. چند بار تا حالا اشاره کردم، ولی این سریال واقعا در ته قلب من جا داره. تفریحم همینه. صرفا تماشاگر زندگی باشم. ولی نگاه می‌کنم و به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسم. لذت من همیشه از این می‌اومد که در مورد زندگی هی بیش‌تر یاد بگیرم، ولی انگار دیگه هرچی قابل یاد گرفتن بوده، یاد گرفتم و دیگه چیزی نمونده.

در مورد آدم‌ها البته یاد می‌گیرم، ولی واقعا آخرش چه اهمیتی داره که من چطوری دارم همکار جدیدم که دوستش ندارم، تحمل می‌کنم؟ معنای زندگی من نمی‌تونه از این بیاد.

 

ظهر یکشنبه است، من توی تختم و قراره برم قدم بزنم. برای برلین و روم برنامه‌ریزی کنم، داشتم آهنگ گوش می‌دادم، ولی قطعش کردم که بتونم با تمرکز بنویسم. تلاش می‌کنم، ولی نمی‌تونم به ته ذهنم برسم. تحمل زمستون خیلی خیلی سخته، ولی من دارم یاد می‌گیرم کنار بقیه آسیب‌پذیر باشم. از همکار جدیدم اصلا خوشم نمیاد و این زمستون رو حتی سخت‌تر از چیزی که باید، کرده. 

تلاش می‌کنم بفهمم دنبال چی‌ام. فکر می‌کنم در نهایت دنیای بزرگسالی همینه. من نمی‌تونم شبیه سال‌های قبلم باشم. فکر می‌کنم رشد می‌کنی و رشد می‌کنی و به یک جای خوبی که رسیدی، بعدش دیگه بیش‌ترش اینه که اطرافت رو تماشا کنی و همکار جدیدت رو تحمل کنی.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان