فکر می‌کنی فراموش شدن واقعا این‌قدر غم‌انگیزه؟

اون شب بهم گفت یک روز یک نفر میاد و می‌مونه. اولش اعتنایی نکردم و بعدش هی به ذهنم برگشت. دقت نکرده بودم، ولی واقعا تصورش سخته که یک نفر بیاد و دهه‌ها بمونه. نمی‌تونم تصور کنم چطور آدمی اون‌قدر درکم می‌کنه، و نمی‌تونم تصور کنم برای چطور آدمی می‌تونم اون‌قدر پایدار باشم. بتونم هر روز حرف بزنم و به حرف‌هاش گوش کنم. و اگه می‌تونم این‌قدر لذت ببرم و نزدیک باشم، چطور می‌تونم هم‌زمان possessive نباشم؟ 

نمی‌دونم، منطقی نیست. 

نباید بهش خیلی فکر کنم و یاد گرفتم به آینده فکر نکنم. ولی این‌قدر فشار زیادی از سمت حال رومه که فکر کردن به یک منجی رو نمی‌تونم از خودم بگیرم.

 

واقعا یک دلیلی داره که من این‌قدر خودم رو از احساساتم detach می‌کنم؛ توی آزمایشگاه مدام گریه‌ام می‌گیره. همه‌ی اتفاقات روی هم جمع می‌شه و به‌علاوه‌ی استرس تزم رمقی برام نمی‌ذاره. مشکلات حل نمی‌شه. با چیزها به صلح نمی‌رسم. فقط این‌قدر همه‌چیز سریع می‌گذره که فراموشم می‌شه.

دارم تلاش می‌کنم خودم رو detach نکنم. باید یک جوری از حجم غم کم کنم. یکی از چیزهایی که غمگینم می‌کنه، دیدن move on کردن انسان‌هاست. این که زندگی‌شون بدون من ادامه داره. این که خانواده‌ام بدون من هم بهشون خوش می‌گذره. خیلی نامنصفانه است، چون من هم زندگی‌م رو به‌خاطر کسی متوقف نکردم. ولی فکر می‌کنم دلیل غم‌ام اینه که از طرف خودم می‌دونم که کسی یادم نمی‌ره. که هرازچندگاهی یاد انسان‌ها میفتم و یکم غصه می‌خورم. برای بقیه نمی‌دونم. فکر این که من تنها کسی هستم سر قبر چیزیه، مستاصلم می‌کنه. نباید بکنه. یک روز به خودم می‌فهمونم که تنها بودن در غم از دست دادن یک چیز، باعث نمی‌شه که اون چیز توهم و تصور من بوده باشه. 

 

واقعا بدبختی‌ایه. تنهایی خوشحالی و خوش می‌گذره. با یک نفر تصادفی یک ارتباط معنی‌دار تجربه می‌کنی و باز یادت میاد چقدر تشنه‌ای. 

ولی بهش فکر کردم و در هر صورت خوبه که من موجودیت مستقلم هی یادم بیاد. توهم تنها نبودن واقعا لذت‌بخشه، ولی اگه یک درصد شانس این باشه که کسی پیدا بشه که این توهم کنارش ممکن باشه، نیفتادن توش برای همه بهتره.

 

کاش یک اتفاق خوب بیفته در ادامه. زندگی یکم روشن‌تر باشه.

۰

Sad days

بنیامین چند روز پیش یک حرفی زد که هنوز ته ذهنم هست و کمی می‌ترسونتم. حرفش دقیقا یادم نیست، ولی ترجمه‌اش توی ذهنم این بود که درنهایت همه حوصله‌ات رو سر می‌برند. نمی‌دونم درست می‌گه یا نه، ولی با در نظر گرفتن تجاربم، واقعا بی‌راه نیست. خودم سریع تغییر می‌کنم و دیدم هم همین‌طور. دفعات نسبتا زیادی توی ذهنم میاد که اعصابم خرد می‌شد وقتی یکی از افراد نزدیکم مدام با یک مشکل تکراری دست‌و‌پنجه نرم می‌کرد. نمی‌دونم، این می‌ترسونتم که به صورت سیستماتیک به افراد نزدیک می‌شم و هرچی دوست داشته باشم ازشون می‌گیرم و درنهایت هم خسته می‌شم ازشون. حالا شاید villain این سناریو محسوب بشم، ولی برای خودمم خوشایند نیست که تمام اون محبت و تحسین کم‌کم به باد بره.

 

استراتژی‌م برای خالی کردن احساساتم و move on خیلی بد نیست، ولی نمی‌دونم چرا احساساتم تموم نمی‌شه. هی ته دلم خالی می‌شه وقتی به نبودنش فکر می‌کنم. الان به قسمت خودخواهانه‌ی غمم رسیدم؛ کنارش می‌تونستم بیش‌تر خودم باشم و بیش‌تر خودم بودن خوشایند بود. تلاش می‌کنم به مکالماتم با بقیه بیارمش و این وسط مرز نکشم، ولی نمی‌شه. با بقیه نمی‌تونم اون‌طوری باشم. فکر نمی‌کنم که حتی دارم یک تصویر غیرواقعی از موقعیت می‌سازم، ولی خدا می‌دونه.

فکر این که اون قسمتی از خودم که پیشش رشد کرد، از دست بدم و به زندگی سابق برگردم و این فکرها یادم بره، عمیقا غمگینم می‌کنه.

۱

Rose tea

امروز هی زیر امواج غم غرق می‌شدم. Quite literally. سر جلسه‌ی آزمایشگاهمون یهو فکرم می‌رفت سمت دیشب و دلم می‌خواست گریه کنم. الان هم دوست دارم گریه کنم. قلبم پره و دوست ندارم به‌زور خالیش کنم.

کلی بغلش کردم و فکر می‌کنم خداحافظی مناسبی بود درکل. ترک شدن و ترک کردن جفتش ناخوشاینده، ولی این که یک نفر بره و برای تو شرایط همون باشه که بود، فقط بدون یک نفر، واقعا عمیقا ناخوشاینده. بعد به مامانم فکر کردم که چطور نبودن من رو طاقت می‌آورد اوایل. این که چقدر دوستم داشته که حتی دلش نمی‌خواست من این‌جا بمونم با این شرایط. منم این‌قدر دوستش دارم که فقط آرزو می‌کنم راهش رو پیدا کنه و اشکالی نداره اگه این‌جا نباشه.

 

موقع شام یکم گریه کردم. بهش می‌گفتم خسته شدم از دلتنگی و از دست دادن افراد. خاطره‌ها و فکر گذشته دقیقا hauntام می‌کنند. فکر این که اندوه شاید بیاد و بره، ولی هیچ‌وقت تموم نمی‌شه، وحشت‌زده‌ام می‌کنه. می‌گفت دوباره افراد مناسب پیدا می‌کنی و می‌گفتم کاملا مطمئنم از این. مشکل من ولی ترس از آینده نیست. 

احساس کردن واقعا دردناکه. ولی فکر تمام اون دوره‌های بی‌حسی هر وسوسه‌ی خاموش کردنشون رو از بین می‌بره.

 

خیلی سخته به چیزهای دیگه توجه کنم. ولی الان، در بزرگسالی، می‌فهمم که نزدیکی و conversation همه‌چیز نیست. زندگی بیش‌تر از این چیزهاست و دوست ندارم توی ذهنم اهمیت نابه‌جایی بهش بدم.

 

درنهایت، تلاش می‌کنم یادم نره جریان رو زندگی رو بپذیرم و منم باهاش پیش برم. یک قسمت عمیق از وجودم پیشش می‌مونه و اگه یک جایی مسیرمون به هم بخوره، I'll be more than happy.

۰

Proper adult بودن و دیدن گذر زندگی

باید این هزارمین پست این‌جاست. همم. می‌خواستم بگم جالبه، ولی واقعا نیست.

 

امروز رفتیم دریاچه. تصوری که توی ذهنم بود، قدم زدن برای دو ساعت و بعد قایق‌سواری بود. ولی رفتیم و چون دو قطره بارون روی صورتمون نشست، مستقیم از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم یک کافه کنار دریاچه. جای قشنگی بود. بعدش که بارون بند اومد -اسمش حتی بارون نبود، وارش شاید- شروع کردیم به قدم زدن. 

دوست دارم ببینم این داستان به کجا می‌رسه. سخته توضیح دادنش. این که به یک فردی که دوست نزدیک نیست، احساس رومانتیک نداشته باشی، ولی اهمیت بدی و از هم‌نشینی باهاش عمیقا لذت ببری. تلاش نمی‌کنم جهتی بهش بدم، شکلی ازش بسازم، یا شتابش بدم. فکر می‌کنم درسم رو یاد گرفتم و می‌ذارم این چیزها مسیر خودشون رو برن. تو هم در نهایت انسانی هستی که چیزهای زیادی نمی‌دونه. 

این حرکت رو دارم و داره که ارتباط چشمی با کسی برقرار می‌کنی و لبخند می‌زنی و چشمت رو سریع باز‌و‌بسته می‌کنی. یک حالت reassurance داره که حواس طرف مقابل بهت هست و دنیا در این لحظه زیباست. ته ذهنم به این فکر می‌کنم که واژه‌های محدودی برای تعریف روابط بین انسان‌ها هست. شاید درستش هم همینه.

عصر که رسیدم خونه، خوابیدم، بعدش بلند شدم و غصه خوردم که چند روز دیگه از این‌جا می‌ره. بعدش تلاش کردم فکر نکنم و فکر نکردم. رفتم پیش انوجا و یکم حرف زدیم و فکر کنم اونم برام غصه خورد. 

با پگاه چند وقت پیش ویدئوکال داشتم و از اتفاقات این چند وقت حرف می‌زدم و می‌گفت مثل مجری خبر زندگی‌مون رو ردیف می‌کنیم. بدون ذره‌ای هیجان. فکر کنم احتمالا چون تا الان این رو یاد گرفتیم که چیزها می‌گذره و این‌ها همه‌اش زندگی و تجربه است.

و این‌طوری نیست که احساسی نداشته باشم؛ ولی احساسات اون‌طوری نیستند که قبلا بودند. رنگ می‌دن به چیزهای توی ذهنم، حسشون می‌کنم، ولی همین. به بیرون سرایت نمی‌کنند. امروز با یک بچه‌ی سه چهارساله توی اتوبوس دوست شدم و حسابی خندوندمش و هم‌زمان داشتم به Saturn گوش می‌کردم. ازم پرسید Wie heißt du و با لهجه‌ی آلمانی گفتم سارا. بعدش از اتوبوس پیاده شدم و شب بود و تا مرز گریه رفتم. همین‌طوری در طول روز پخش‌اند و منم حضور این شکلی‌شون رو توی زندگی‌م دوست دارم.

 

باید تزم رو بنویسم و ته دلم خیلی استرس دارم. سوپروایزرم کمی بهم فشار میاره و احساس ناکافی بودن دارم. با هیچ‌کس هم راجع بهش حرف نمی‌زنم، چون اون‌قدر مسئله‌ی پیچیده‌ای نیست، ولی حرف نزدن راجع بهش باعث می‌شه ته دلم بمونه و خوابم پریشون بشه.

 

‌خیلی خوشحالم که با خودم obsessed نیستم. شاید در نگاه اول به نظر نیاد، ولی این طرز تفکر که تو صرفا جزء کوچکی از این دنیا هستی و می‌تونی از تماشای همه‌ی این دنیا لذت ببری، آرامش‌بخشه.

 

اتاقم به هم‌ریخته است و باید برای فردا آماده بشم و این‌طوری نیست که دقیقا procrastinate کنم -این کاری بود که در دو ساعت گذشته داشتم می‌کردم- ولی ذهنم کاملا در یک دنیای دیگه است و حتی نمی‌فهمم کجا. حدودا بیستمین باریه که دارم به Promise گوش می‌دم، و فکر کنم خوشحالم که نگاه جدیدی به زندگی دارم به صورت کلی. 

 

آخر اینکه ارغوان خیلی خیلی شیرینه و من غم زیادی رو دارم ته ذهنم خاک می‌کنم که ایران نیستم و بزرگ شدنش رو نمی‌بینم. که هنوز بغلش نکردم و خندیدنش رو از نزدیک ندیدم. 

۰

از سری ماجراهای بیست‌سالگی

دارم تلاش می‌کنم بیش‌تر عصبانی بشم. نمی‌تونم دلیلش رو دقیقا توضیح بدم، ولی حس می‌کنم انسان‌ها گاهی اوقات شایسته‌ی تحمل شدن نیستند یا این که عصبانی شدن شاید اون لحظه رو سخت‌تر کنه، ولی در نهایت زندگی رو بهتر می‌کنه. هنوز به مرحله‌ی نشون دادن عصبانیت نرسیدم، ولی به این نتیجه رسیدم که اولین قدم در این جهت همینه که به خودم اجازه‌ی عصبانی شدن بدم.

سر بعضی چیزها عصبانی شدن ساده است؛ امروز از دست هم‌آزمایشگاهی‌هام عصبانی بودم که بلند روسی حرف می‌زنند. سر بعضی چیزها ساده نیست. تلاش کردم از دستش عصبانی باشم، ولی این‌قدر هنوز دلیل هیچ کارش رو نمی‌فهمم که در نهایت از عصبانیت به سردرگمی و از سردرگمی به غم می‌رسم. 

یک بخشی از چیزها رو شخصی نکردن و اعتماد‌به‌نفس داشتن شاید همین باشه؛ من همون‌قدر خودم رو دوست دارم که قبلا داشتم. تقریبا مطمئنم کار اشتباهی نکردم و همه‌ی این ماجرا از بی‌فکری طرف مقابل میاد. نیازی به عصبانی بودن نمی‌بینم. من همینم که هستم، دنیا همین‌طوریه که هست و کسی به من قول محافظت شدن نداده (well ... داده، ولی به نظر میاد نمی‌شه اعتمادی کرد به این چیزها) و خلاصه، فقط غم‌انگیزه که من، این‌جا، توی این موقعیت بودم.

 

گفته بودم که از چیزهای باز بدم میاد. به زووور تلاش می‌کنم چیزها رو ببندم و اینم از چیزهاییه که دارم تغییر می‌دم. زندگی این‌طوری کار نمی‌کنه انگار و closure حداقل زوری نمیاد.

عاشق درس گرفتن از چیزهام. بدترین اتفاقات رو کمی روشن‌تر می‌کنه و بهشون یک فایده‌ای می‌ده. نمی‌دونم اصلا این‌جا درسی گرفتم یا نه. اصلا پیام کلیدی داستان رو نگرفتم و توی جزوه‌ی خیالی‌م احتمالا فقط علامت سواله. شخصیتم رو تغییر داد و بسته‌تر و درون‌گراتر شدم. برای اولین بار، کمی بی‌اعتماد به دیگران. چطوری ممکنه این رشد محسوب بشه؟

 

در نهایت، وقتی فکر یک خواسته‌ی برآورده‌نشده و یک سوال بی‌جواب اذیتم می‌کنه، در نظر گرفتن این آرامش‌بخشه که دنیا بزرگ‌تر از این حرف‌هاست و در نتیجه زندگی من هم می‌تونه فراتر از این بره. همیشه می‌تونم تصور کنم که اگه move on کنم، یک جایی از زندگی‌م یاد این ماجرا میفتم و اون موقع هنوز هم جوابی ندارم، ولی پذیرفتمش.

۳

مزرعه‌ها و قلعه‌ها و Promise از Ben Howard

امشب انوجا این‌جا بود و البته هنوزم هست و خوابیده. گفته بودم یک اسپیکر خریدم؟ آهنگ گذاشتم و داشتیم حرف می‌زدیم. یک جا گریه‌اش گرفت و بغلش کردم. براش غذا درست کردم و چایی دم کردم. یک جاهایی از شب وقتی به چشم‌هاش نگاه می‌کردم، فکر کردم از شب‌هاییه که یادم می‌مونه.

 

دیروز با توماس رفتم جنگل تا به یک قلعه برسیم. توی راه از وسط یک مزرعه‌ی بزرگ رد می‌شدیم و از ته دل می‌خندیدیم و فکر کردم خوشحالم. به قلعه رسیدیم و نماش محشر بود و همون‌جا نشستیم و چایی و شکلات خوردیم. بهش گفتم حرف زدن باهاش خوشاینده، و گفت با منم همین‌طور. ازم سوال می‌پرسید و واقعا فکر می‌کردم و جواب می‌دادم. بهش گفتم که من این رو از خودش یاد گرفتم. این که سر حرف‌هام فکر کنم.

 

داشتم فکر می‌کردم که واقعا تنها خوشحالم. خیلی عجیبه برام. من حتی هدفم این نبود که تنهایی خوشحال باشم این‌قدر ازش می‌ترسیدم. ولی زندگی آرومه و من جام امنه. 

 

خسته شدم از یک نفر دیگه بودن. از entertain کردن بقیه. می‌تونم تصور کنم که یک روزی، یک جایی، توی پوست خودم راحت باشم.

۰

هفت ماه به بیست‌و‌چهار سالگی

یک. انوجا امروز برلینه و واقعا در لحظاتی مثل این، من قدر حضورش توی زندگی‌م رو می‌دونم. همیشه کنارش خوش می‌گذره. اوایل دوستی‌مون، هر بار می‌رفتیم بیرون، بهش می‌گفتم today was fine; not fun, but fine. با بنیامین رفتم بیرون و سردرد داشتم و دلم می‌خواست تنها باشم و نمی‌تونستم بهش بگم، حتی با این که قول داده بودم صادق باشم. اصلا نمی‌فهمم بقیه چطور انجامش می‌دن. توی کتابی که دارم می‌خونم، یک دیالوگی یک جا هست که توی یک مکالمه‌ی دوستانه، یک نفر از حریمش خارج می‌شه و طرف مقابل می‌گه behave yourself now. مکالمه‌ی ساده‌ایه، ولی واقعا من رو پر از حسرت می‌کنه. من عمرا همچین واکنشی داشته باشم. می‌تونم قهر یا دعوا کنم. یا یک مکالمه‌ی جدی داشته باشم، یا فوقش ساکت بمونم و سرد برخورد کنم. ولی نمی‌تونم روابط و موقعیت‌ها رو با ظرافت تغییر بدم. شاید تغییر کنه یک زمانی. فکر کنم برای این که به اون درجه برسم، باید اول ایده‌ی ظرافت رو کنار بذارم و فقط خودم باشم. شاید بعدش، وقتی به‌اندازه‌ی کافی توی پوست خودم راحت بودم، به ظرافت هم رسیدم.

رسول بهم یک بار می‌گفت که من در روابطم dominance ندارم. شاید بهترین واژه برای توصیفش نیست، ولی واقعا ندارم. یعنی مغلوب بقیه هم نمی‌شم، ولی واقعا کنترل رابطه رو در دست گرفتن اصلا چیزی نیست که من دنبالش باشم. دوست دارم هرکسی مسئول خودش باشه و برابر باشیم. ولی خب، شاید دنیا اون‌طوری کار نمی‌کنه همیشه.

 

دو. دیروز روز نسبتا مهمی توی زندگی من بود. یک ارائه از پروژه‌ی ارشدم داشتم و یک جلسه با group leaderهای آزمایشگاهمون داشتم که کنار هم آزمایشگاه رو مدیریت می‌کنند و هرکدوم افراد به‌شدت قابلی‌اند. من و اون‌ها و سوپروایزرم بودیم و راجع به پروژه‌‌ام و دکترا حرف زدیم. می‌تونستم حس کنم که بهم احترام می‌ذارند و نمی‌تونم احساس رضایت درونی‌م رو الان توصیف کنم. نمی‌تونم برای هیچ‌کس دقیقا توضیح بدم، ولی دیدن واکنش بقیه، این که بقیه‌ی افراد آزمایشگاه ازم تعریف کنند، یک چیز خوشایند بود، و مهم‌تر و پیچیده‌تر، این بود که می‌دونم کاملا لایقش‌ام. 

شناخت جدیدی از خودم پیدا نکردم، هنوزم همون‌قدر به صورت معمولی باهوشم و هنوز یکم توی آزمایش‌هام اشتباه می‌کنم. برای ارائه‌ام محبور شدم تا ساعت پنج صبح بیدار باشم. ولی مشخص شد اون هوش نسبتا نادری که توی هدایت زندگی‌م دارم، توی آزمایشگاه هم خیلی به کارم میاد. خبر خوبیه.

 

سه. یک بار که بغلش کرده بودم، یهو به ذهنم رسید که هیچ‌کس توی این دنیا در این لحظه جز من نمی‌تونه این‌طوری بغلش کنه، و واقعا فکر غم‌انگیزی و وحشت‌آوری بود. تقصیر خودش هم هست البته که به بقیه نزدیک نمی‌شه. ولی فکر کن نتونی به مامانت زنگ بزنی.

 

چهار. حوصله‌ی بقیه رو نداشتن، تجربه‌ایه که من فقط در سال‌های اخیر کسبش کردم. هر وقت حس می‌کنم زیادی دیگه دارم خودم رو از بقیه جدا می‌کنم، به مامانم زنگ می‌زنم. نگهم می‌داره.

۰

فوریه

یک افسردگی ملایمی رو با خودم این طرف و اون طرف می‌برم. حتی فکر نمی‌کنم فقط برای چند ماه اخیر باشه؛ فکر می‌کنم به مثلا یک سال گذشته برمی‌گرده. خیلی وقت پیش با چندتا از دوست‌هام قطع رابطه کردم و پشیمون نیستم، ولی اعصابم گاهی اوقات خرد می‌شه که چرا در قدم اول نزدیک شدم با وجود احساس خطری که داشتم.

در هر صورت قراره یک بخشی از قلبم و ذهنم باشند؛ چرا بیش‌تر مراقب نبودم؟ 

 

تنها نیستم. امروز با انوجا کلی خندیدم و گوشواره و کتاب خریدیم و براونی و Banana bread خوردیم. بعدش با پگاه ویدئوکال داشتیم و احتمالا تابستون حتی ببینمش از نزدیک؛ ولی آخر شب، وسط روز، احساس تنهایی ولم نمی‌کنه. سوییچ کردن برام گاهی اوقات خیلی سخته. می‌تونم زندگی تنهایی خوبی داشته باشم، می‌تونم هم توی رابطه خوشحال باشم، ولی نمی‌تونم بین این دو حالت دائم برم و بیام. داشتم به انوجا می‌گفتم در نهایت حالت ایده‌آل برام توی رابطه‌ای بودنیه که جنبه‌ی دوستی‌ش قوی‌تر باشه. من واقعا دیگه میانسال محسوب می‌شم. اصلا توان و میلش رو ندارم که در عشق بسوزم و با این حال، هنوزم می‌سوزم.

احساسات در زندگی من هیچ یاری‌ای بهم نمی‌رسونه. فقط ویرانی. منطقا باید ازش محبت و آبادی و احساس مسئولیت بیاد. ولی یک جایی که هنوز نفهمیدم کجا، من این ارتباط رو قطع کردم و حالا فقط احساساته و بارش روی من. فکر می‌کنم تلاش کردم اثر احساسات منفی رو کم کنم و در نتیجه کلا ارتباط احساسات با زندگی‌م رو قطع کردم. نمی‌شه گفت از عملکردم راضی‌ام.

 

بنیامین Fleabag رو دیده و طبعا خیلی دوستش داشته. دیشب داشتیم راجع بهش حرف می‌زدیم و فکر کردم که با این که اون یارو ایمانش رو به عشق اولویت داد و رفت، ولی ... تو فکر نمی‌کنی عشق براش بی‌اهمیت بوده؟ نمی‌دونم چطوری بگم، ولی از این که عشق توش چقدر مشخص بود، می‌فهمی ایمانش باید براش چقدر مهم بوده باشه، و از این این که ایمانش چقدر براش مهم بوده، می‌فهمی چقدر این عشق براش مهم بوده که حتی این مقایسه مطرح شده. به‌خاطر همین، حتی برای انسان رومانتیک و عشق‌محوری مثل من، دیدنش هنوز خوشاینده. 

 

خیلی شب‌ها ورزش نمی‌کنم، صبح‌ها زود بیدار نمی‌شم و خوب صبحانه نمی‌خورم. دوست ندارم این‌طوری باشم. زندگی مثل قبل برام بدیهی و عادی نیست؛ دوست دارم از هر روزش استفاده کنم و نذارم هر چیزی تعادلش رو به هم بزنه. خلاصه، احترام چیزها رو نگه دارم و راه خودم رو داشته باشم.

۰

In your head

احساس می‌کنم خیلی تغییر کردم. مهم‌ترینش اینه که دنبال تماشا شدن نبستم. اون حس missionای که می‌خواستم، پیدا کردم و کاری رو می‌کنم که باید بکنم و نه کاری که فکر می‌کنم بقیه ازم توقع دارند. 

 

عاشق آزمایشگاهم‌ام. انسان‌های بالغی که چنان در جزئیات یک پروسه غرق شدند، انگار چیزی مهم‌تر از این توی دنیا نیست. داشتم توی یک جمعی می‌گفتم که گاهی اوقات خشنه جو آزمایشگاهمون و من دوستش دارم، و زهرا یکم خندید و گفت من به آزمایشگاهم می‌خورم. فکر کنم آره؛ در نگاه اول مشخص نبود، ولی واقعا احساس خونه بودن دارم توش.

 

چیزها خوب‌اند و خوب نیستند. پریروز کلی گریه کردم. اصلا ایده‌ای نداری. توی خیابون گریه کردم، بعد از صحبت کردن با مامانم گریه کردم، توی دستشویی گریه کردم. یعنی حالا خودم خواستم که چیزها رو حس کنم، ولی دیگه حس می‌کنم فراتر از توانم توی قلبمه.

پرونده‌های باز پریشونم می‌کنند. بهش می‌گفتم که تموم شدن رابطه‌ها و دوستی‌ها اوکیه، ولی وقتی این‌طوری با کسی باشه که حرف نمی‌زنه، هیچ‌وقت واقعا تموم نمی‌شه. هنوزم که هنوزه، هرچقدر هم کم‌رنگ، من فکر می‌کنم که چیزها واقعا چی بودند. نمی‌فهمم چرا لازمه کسی رو برای تموم زندگیش توی حدس و شک و تردید بذاری. انصاف نیست.

 

احتمالش هست که دو ماه دیگه من دانشجوی دکترا باشم. فکر کن. من این‌جا رو وسط دبیرستان شروع کردم.

چون که بالاخره پولدار می‌شم و یک تعطیلات کوتاه هم توی آپریل هست، با انوجا بحث مسافرت کردیم امروز و هی فکر کردیم کجا بریم. الان یهو به ذهنم رسید قطعا ایتالیا.

۱

Not lost, just wandering

یک جا نگاه کردم و دیدم رومنس اون جایگاهی که قبلا برام داشت، نداره. مهاجرت واقعا دیدم رو تغییر داد. برای یک نفر که مرتب پدر و مادرش رو می‌بینه، خواهرش رو می‌بینه، برادرزاده‌ی ده‌ساله‌ی تخسش رو هدایت می‌کنه، برادرزاده‌ی سه‌ماهه‌ی بی‌نهایت قشنگ و خوش‌خنده‌اش رو بغل می‌کنه، و استعداد بیش‌تری در نگه داشتن دوست‌هاش داره، تمرکز کردن روی رومنس راحته. 

من ولی همیشه‌ی خدا دلم تنگه. هر روز باهام هست. به صدای مامانم فکر می‌کنم خیلی. به بغل کردن ارغوان. این که برای مهرسا کتاب بخرم. نه این که رومنس برام اهمیتی نداشته باشه؛ ولی بین این چیزها راحت گم می‌شه. 

 

تازگیا توی اینستام از درودیوار پست می‌ذارم. یک جایی دلم خواست یادگاری بمونه از روزها. هنوز نصبش ندارم و ازش هم می‌ترسم و دوست ندارم جزئی از زندگی‌م بشه، ولی گاهی همین‌طوری توش می‌چرخم و فهمیده من از سفر خوشم میاد، و از ایتالیا و شمال و فلان برام پست میاره. دیدنشون به شکل عجیبی برام عجیبه.

امروز با بنیامین رفته بودم پیاده‌روی توی جنگل و یک جا یک بنایی بود که می‌شد از پله‌هاش بالا رفت و حدود چهار متر ارتفاع داشت. این بچه هم شروع رفت بالا رفتن. می‌خواستم بگم که بذاره به راهمون ادامه بدیم، ولی شکر خدا این بچه اصلا منتظر نظر من نیست. منم در نتیجه رفتم دنبالش، و خوشایند بود راستش همون چهار متر ارتفاع.

همیشه راضی‌ام به رضای خدا، و فکر می‌کنم همین کافیه. ولی هیچ‌وقت متوجه نیستم که هنوز جوان و کم‌تجربه‌ام و حتی نمی‌دونم چه گزینه‌هایی رو دارم رد می‌کنم.

بزرگ شدن توی خونه‌مون باعث شده من از زندگی بزرگسالانه لذت بیش‌تری ببرم و قدر آزادی رو بدونم؛ ولی توقعاتم هم پایین آورده. هنوز همین کاملا برام کافیه که خونه‌ی خودم رو دارم. همین الانش هر توقعی ازم بوده برآورده کردم. می‌تونم با همین فرمون ادامه بدم و زندگی شرافتمندانه‌ای داشته باشم. نمی‌دونم ولی. دنبال شناخته شدن توسط بقیه نیستم، ولی واقعا، عمیقا دوست دارم که کار بزرگی کنم. 

سوال اینه که چرا نمی‌کنم. دلایل نسبتا قانع‌کننده‌ای دارم؛ از انگیزه‌های اشتباه می‌ترسم. واژه‌ی productivity مستاصلم می‌کنه. موضوعاتی هست که من و دنیا در وضعیت عمومی فعلی‌ش با هم اصلا توافقی نداریم سرش و من نه اون‌قدر آرام و مسلطم که راه خودم رو با آرامش برم، و نه اون‌قدر بی‌بخار که بقیه رو دنیال کنم. نتیجه‌اش می‌شه همین وضعیت که انگیزه رو دارم، تعهد رو دارم، فقط چون نتیجه‌اش می‌شه زندگی شبیه اون انسان‌ها، دست‌و‌دلم نمی‌ره به شروع کردنش.

۰

Achilles Come Down

سوپروایزرم همیشه‌ی خدا داره یک کاری می‌کنه. هر ثانیه‌ی روز یک بهره‌ای داره. رسول هم همین‌طوره. تکه‌کلامش این بود که "بلند شو، وقت نداریم." من می‌دونم که وقت زیادی نداریم، ولی اصلا چیزی پیدا نمی‌کنم که براش عجله کنم. حسودی‌م می‌شه بهشون. دلم می‌خواست من هم مثل اون‌ها با یک چیزی obsessed بودم و از زندگی‌م یک چیزی درمی‌آوردم. راستش نوشتن همین جمله باعث شد فکر کنم که شاید نباید منتظر یک چیز باشم که بیاد و من رو اسیر کنه؛ شاید باید خودم چنگ بندازم.

۰

لحظات پراکنده

با یکی از بچه‌های سال‌پایینی‌مون که ایرانیه، خیلی خوب کنار میام. وقتی داشت می‌اومد آلمان، دائما سوال می‌پرسید، من رو روانی کرد و قطعا first impression خوبی نداشتم ازش. حضوری ولی همین‌طوری چرت‌و‌پرت می‌گیم و می‌شنویم و خوش می‌گذره. توی مهمونی قبلی با هم می‌رقصیدیم و دیشب هم بهش گفتم وقت رقصه. گفت توبه کرده، ولی تا آخر شب دووم نیاورد. آدم بعدی توی ردیف مردمی که یک جایی باهاشون برخورد داشتم و یک جایی از قلبم که نه، ولی از ذهنم هستند.

 

معمولا این‌جا راجع به والدینمون خیلی حرف نمی‌زنیم، ولی یک بار ازم پرسید مامانم چی‌کاره‌ست. گفتم توی آزمایشگاه کار می‌کنه و خیلی براش جالب بود. واقعا هم جالبه. من از مامانم کارم رو به ارث بردم.

 

من همیشه از تنها بودن وحشت داشتم. نه به صورت موقتی، ولی این که در تنهایی بمیرم. الان نمی‌ترسم. فکر می‌کنم در نهایت همه‌چی درست می‌شه. توی موزه‌ی تاریخ طبیعی، که من بودم و هزار کودک شش تا ده ساله، دیدم یک پسربچه‌ای یهویی مامانش رو بغل کرد و صحنه‌ی قشنگی بود. تقریبا مطمئنم که منم یک روز تجربه‌اش می‌کنم. 

۰

روز آخر سال

معمولا هرچی که بتونم از زندگی می‌کَنم و حالا برام عجیبه این موقعیت که می‌تونم به یک نفر بگم دوستش دارم و می‌دونم که هر کاری که شروع کنم، reciprocate می‌شه و باید جلوی خودم رو بگیرم که کاری نکنم و چیزی نشون ندم، چون آینده‌ای نیست و مهم‌تر این که همون آینده‌ی نداشته گذشته رو هم خراب می‌کنه. هرچقدر هم کل این ماجرا منطقی باشه، در عمل واقعا پیرم کرده.

این مدت به گذشته زیاد فکر کردم و هی دلم خواست برم به انسان‌ها بگم که برای من اتفاقات چطوری بود و بفهمم اون‌ها چطوری نگاهش می‌کنند. درنهایت کاری نکردم، حتی با این که احتمالا حداقل مقداری اطلاعات می‌تونستم جمع کنم. مدت زیادیه که می‌تونم با جواب نگرفتن کنار بیام، ولی از پرسیدن سوالم نمی‌گذرم. الان ولی حتی سوال پرسیدن هم حس غلطی داره؛ نشونه‌ی این که جای خودت رو نمی‌دونی. سخته توضیحش و فکر نکنم الان بتونم.

دارم تلاش می‌کنم به‌جای بقیه‌ی آدم‌ها روی چیزها تمرکز کنم که زندگی برام این‌قدر متلاطم نباشه و خوشحالم که یکم تاثیرش رو توی اصول اخلاقی‌م حس می‌کنم. معمولا برای من هرچی به بقیه صدمه نزنه، اوکیه. الان ولی انگار یک چارچوب جدید پسِ پسِ ذهنم هست.

۰

to be continued

چند بار بهم گفت که به کسی نزدیک نمی‌شه for its sake. یعنی به صمیمیت نیازی نداره، و انگار براش این‌طوری بود که when it happens, it happens. 

من اون موقع خیلی بهش فکر نکرد. در واقع اول فکر کردم منم همین‌طور. بعد فکر کردم حالا شاید نه همیشه. این مدت پس ذهنم موند و این دو سه روز بهش بیش‌تر فکر کردم و الان توی این کافه به این رسیدم که من همه کار و مخصوصا روابط انسانی رو for its sake انجام می‌دم. 

گناهی هم ندارم. زندگی برای من عقب افتاده بود و انگار همیشه دارم تلاش می‌کنم بهش برسم.

۰

Strong like the sky

از پارسال این عادت رو پیدا کردم که هرازگاهی نصفه‌شب‌ها آهنگ ایرانی می‌ذارم و می‌رقصم. خیلی زندگی بامزه است. یک بار دختر هندیه بهم گفت که دوست داره توی اتاق تنهایی برقصه و منم فکر کردم -و شاید بهش هم گفتم- که مگه دیوانه است. خلاصه دیشب هم برنامه همین بود. صبح بلند شدم، کوله‌پشتی‌م رو برداشتم و اومدم برلین.

برلین محشره. خسته و بی‌انرژی بودم و نمی‌خواستم برنامه بچینم و واقعا شانس آوردم، چون احتمالا برلین بهترین جا برای همچین بی‌مسئولیتی‌ای بود. کل روز تنهایی راه رفتم و هی خوشحال‌تر شدم. واقعا سزاوار این همه عشقیه که بهش هست.

یک خیابون داره که شبیه وکیل‌آباد مشهده؛ یعنی وسیع و پهن و دوطرفه است، با مترو از وسطش، و مغازه‌های زیبا در دو طرف. فرمت خیلی ویژه‌ای هم نیست، ولی به یاد وکیل‌آباد بودم. برای ناهار توی یک رستوران اتریشی currywurst (سیب‌زمینی سرخ‌کرده و سوسیس) خوردم. که خیلی جالبه، چون من تقریبا هیچ‌وقت گوشت خوک نمی‌خورم. اگه دم‌دست باشه و منم توی مود باشم، سالامی می‌خورم، ولی این که خودم سفارش بدم، ابدا. ولی می‌گم، وارد مرحله‌ای شدم که ناگهان دیگه برام مهم نیست.

(سیستم زندگی من این‌قدر دیگران رو گیج می‌کنه این‌جا. رسول همیشه راجع به اسلام باهام بحث می‌کنه و دین و خدا رو تحقیر و من همیشه فکر می‌کردم داره در واقع سر ایرانی بودنم شوخی می‌کنه. در حد سه هفته پیش فهمیدم واقعا فکر می‌کرده من مسلمونم. کل اون مدت داشته جدی تحقیرم می‌کرده.) (وای من این‌جا رو هی باز می‌کنم که از مسائل عمیق و درونی بنویسم، ببین چه چرت‌و‌پرت‌هایی رو تعریف می‌کنم.)

آره خلاصه، بعد این یادم انداخت که توی سفر وین هی دلم می‌خواست متناسب با توی اتریش بودن، اشنیتزل بخورم و نمی‌شد، چون باید می‌رفتیم رستوران آلمانی/اتریشی و چون همراه‌هام مذهبی بودند و غذای vegetarian می‌خواستند، یکم سخت بود تنظیم کردنش و آخرش بی‌خیال شدم.

اصلا مسئله‌ی بزرگی نیست و فدای سرشون و در مقابل دردی که من در طول اون سفر متحمل شدم، این هیچی نیست؛ ولی یعنی می‌گم تازگیا فشار روابطم با انسان‌ها رو خیلی قوی‌تر روی پوستم احساس می‌کنم، و اوضاع رو پیچیده می‌کنه، چون نیاز به ارتباط با انسان‌ها هم مثل همیشه توم شدیده. این یکی از اون چیزهای درونی.

و مربوط به همین، تنها مسافرت کردن هم محشره. یعنی احتمالا نه هر بار، ولی راه رفتن توی یک شهر غریب، اونم همچین شهری، و مدام شگفت‌زده شدن و غرق محیط بودن، و هم‌زمان پس ذهنت زندگی خودت رو تحلیل کردن، منطقا باید نجاتم بده.

تجربه‌ی جدید دیگه‌ام هاستل بود که اونم خوبه و این‌ها، ولی دیگه چیز عمیق و درونی‌ای به من اضافه نکرد و وارد جزئیات نمی‌شم.

 

 

بهم گفته بود که با تنهایی انگار مشکل دارم. ولی فکر نکنم. از بودن کنار خودم لذت می‌برم همیشه و فکر نکنم دقیقا این مشکل باشه. 

فکر می‌کنم در کنار جالب بودنش، زندگی پوینت خودش رو تا حدی و طوری که متوجهش نشدم، برام از دست داده‌. انسان‌ها و احساسات و روندها برام جالب‌اند، ولی فکر کنم فقط همین. (شاید هم به‌خاطر همین به نظر میاد که با تنهایی مشکل دارم.)

باید ببینی رسول چطوری راجع به میکروبیوم حرف می‌زنه. من اون شکلی نیستم. جواب مسئله‌ای که دارم، درمیارم یا حداقل تمام تلاشم رو می‌کنم، ولی آخرش باز هم مثل رسول نیستم. به‌اندازه‌ی کافی باهوشم، تلاش می‌کنم، و شوق دارم. ولی احتمالا یک چیزی مثل اون حس mission از ترکیب کمه. شاید اونم به این برگرده که من تقریبا همیشه نود‌و‌نه درصد درگیر تصویر بقیه از خودم هستم و نه contributionای که خودم به دنیا دارم. که این هم خودش از این میاد که همیشه ترس کم بودن باهام هست.

مشکل عمیقیه و هرچه بزرگ‌تر می‌شم، بیش‌تر هم به چشم میاد، ولی نمی‌دونم، امید دارم به حل شدنش.

 

کمی مربوط به همین، من کم‌کم دارم یاد می‌گیرم احساسات به بقیه به‌خاطر خودشون داشته باشم و نه به‌خاطر احساساتشون به من. به تمام ویژگی‌هاش دقت کردم و دوستش داشتم. که موقع یوتیوب دیدن، کسی رو watch کنم و اهمیتی ندم که چه احساسی به من داره. فکر کن احساسی که این‌قدر خالص به وجود بیاد، تا کجای قلبت می‌ره.

کاش اون‌قدر شجاع بودم که تمام احساسات این چند وقت رو حس کنم. ولی تا کمی احساس خطر می‌کنم و غم نزدیکم می‌شه، تمام منطق و دانشی که دارم می‌ریزم وسط که احساسات توشون گم بشه. همین الان هم با حرف زدن ازشون، دارم فرار می‌کنم.

کسی توی زندگی‌م در حال حاضر مناسب این مکالمه نیست، ولی اگه فرد مناسبی داشتم، شاید تلاش می‌کردم این احساسات رو بیان کنم، حتی اگه وسطش گریه‌ام بگیره. از تمام لحظاتی که یادم مونده و گاه‌و‌بیگاه hauntام می‌کنند، بگم. می‌ترسم یادم بره که یک زمان همچین حسی رو تجربه کردم.

 

پست productiveای بود. به امید خدا فردا توی موزه به خودم فحش نفرستم بابت شش ساعت خواب.

۰

lost in pace

امروز داشتم دنبال یک کانالی توی تلگرام می‌گشتم و تصادفی به یک پیام از یکی از دوست‌هام رسیدم که قبلا خیلی نزدیک بودیم. پیامش طولانی و پر از محبت بود و توی اون لحظات قطعا آرامش‌بخش. نمی‌تونم انکار کنم که من سهم خودم رو از محبت توی این زندگی دریافت کردم. فکر می‌کنم سهم خودم رو از محبت به انسان‌های دیگه هم دادم.

 

واقعا اصلا باورت نمی‌شه من چه زندگی‌ای رو دارم هدایت می‌کنم :)) یعنی بیش‌تر از درد، خنده‌داره برام در این لحظه. واقعا هم نمی‌دونم چرا این همه ماجرا سرم میاد و اگر صادق باشم، شکایتی ندارم، چون به تماشاگر درونی‌م خوش می‌گذره. 

امروز داشتم فکر می‌کردم چرا این‌قدر مقاوم شدم، و فکر می‌کنم به‌خاطر همینه که هرچقدر هم عذاب‌آور باشه، هر روز تم‌هایی می‌بینم که همیشه باهاشون درگیر بودم. یک جایی نفسم می‌بره، ولی برای الان، هنوز به مقدار کافی خوبم.

 

رشدی که داشتم و چیزهایی که در پس‌زمینه‌ی زندگی‌م حل و فراموش شدند هم جالبه برام. 

چند وقت پیش گرفته و درخودفرورفته بود و من یک ذره احتمال ندادم از دست من ناراحت باشه. در کمال آرامش‌خاطر فکر کردم که "عه، لابد خوب نخوابیده." و به ادامه‌ی روزم رسیدم و در ادامه‌ی روز مشکوک شدم، ولی همین که سرنخی به این واضحی رو نادیده گرفتم، برای منی که همیشه روی رفتارهای بقیه overthink می‌کردم، جالب بود واقعا.

 

یا یکم قبلش، یک نفر دیگه که نظرش برام مهم بود، یک حمله‌ی وسیع و مخرب روم انجام داد (that's what she said) که یک بخشش این بود که شاید در برخورد اول جالب باشم، ولی به بیان خودش، actام خیلی زود تکراری می‌شه. 

بعد حالا در نظر بگیر که این یک نفر رندوم توی خیابون نبود؛ فردی بود که برام مهم که نه، ولی مقبول بود. بعد از شوک اولیه، فکر کردم که واقعا نمی‌تونم کاریش کنم. نه این که خیلی خودم رو قبول داشته باشم و فکر کنم چرت می‌گه. ولی در نهایت، طوریه که هستم. احتمالا یک زمانی تغییر می‌کنم و مشکلی باهاش ندارم، ولی چیزیه که خودش میاد و من نمی‌تونم به‌زور بیارمش، صرفا چون یک نفر دیگه خواسته.

 

نمی‌دونم. اعتماد دارم به خودم و اصولم. نظر بقیه نه این که مهم یا مطرح نباشه، ولی انگار بی‌تاثیره روی نظری که خودم از خودم دارم. 

واقعا چه دختری. الان شاید لطف کنه و بره برای سفر فرداش آماده بشه.

۲

They've forgotten how to play

روزهای cozy و نرم، شب‌ها هری پاتر دیدن، موقع غذا خوردن از یوتیوب ویدئوهای Office دیدن، چند ساعت توی آزمایشگاه خالی بودن، غر زدنش از هوای همیشه بارونی و به طرز عجیبی رضایت من از آب‌و‌هوا؛ شاید به‌خاطر صدای بارون روی شیشه.

 

قبل از همه‌ی ماجراها، یک بار داشتم به بنیامین می‌گفتم به طرز عجیبی، مخصوصا با توجه به شخصیت توجه‌دوستم، ترجیح می‌دم من از کسی خوشم بیاد تا کسی از من. دوست داشتن همیشه هیجان‌انگیزه، این که کسی دوستت داشته باشه؟ همیشه گیجم می‌کنه. و وقتی نفهمی چرا، دیگه حتی flattering هم نیست. چیزیه که با وجود خوشایند بودنش، هر لحظه ممکنه بره.

اگه از خودش بپرسم، بعد از کلی غر و با اکراه دو سه‌تا دلیل می‌گه که هیچ‌کدومشون منطقی به نظر نمیاد. بهش می‌گفتم که حدس می‌زنم به‌خاطر این دوستم داره که feminineام. نه ظاهری خیلی، ولی در عمق تقریبا همیشه مهربون و آروم‌ام. این چیزیه که می‌تونم بفهمم. چیزی هم هست که همیشه بوده توم و می‌مونه احتمالا.

فکر می‌کنم که آیا همه‌ی شخصیتم رو دوست داره، و احتمالا نه. در عین حال اهمیتی نمی‌دم، چون می‌دونم حماقتم و وحشی‌بازی‌م در روابط رو از نزدیک دیده و نادیده نمی‌گیره. حتی درک می‌کنه احتمالا. پذیرفتنشون آرامش‌بخش‌تر و قابل‌قبول‌تر از دوست داشتنشونه.

 

هفته‌ی پیش خیلی ناامید بودم. مطمئن بودم که جواب نمی‌ده. نه این که الان مطمئن باشم، ولی امیدوارم. دیدم نسبت به روابط خیلی تغییر کرده؛ تموم شدنشون در عین دردناک بودن، تراژدی نیست. 

شناختی که کم‌کم به دست میارم هم برام جالبه. این که نباید بهش بگم بیا حرف بزنیم. انگار که مثلا درخواست‌های مبهم گیجش کنند. باید یک موضوع رو مستقیم وسط بکشم. سازگار شدن باهاش هم جالبه. این که دیگه insecure نمی‌شم اگه یک جا مهربون و پذیرا نباشه. حرف خودم رو می‌زنم.

 

چند روز پیش داشتیم دنبال معنی اسم‌هامون می‌گشتیم، و برای من توی عبری می‌شد پرنسس و توی عربی، خالص. می‌گفت makes sense either way. :(.

 

به امید خدا به زودی تمرکز و اراده هم بهم برگرده و من یک خاکی به سر بریزم برای بعد از ارشدم.

۱

زمستون

دیشب نشسته بودم روی تخت و پیشش گریه می‌کردم از سر دلتنگی. برای من این‌طوریه؛ اکثر اوقات حالم خوبه، و گاهی اوقات توی پریودهای چندهفته‌ای همیشه دلتنگ خونه‌ام. دلم برای خانواده‌ام خیلی خیلی تنگه. یکی از نشونه‌های همیشگی دلتنگی هم اینه که دلم می‌خواد صدای مامانم رو بغل کنم. قشنگ‌ترین می‌شه برام.

 

معمولا وقتی از یک نفر خیلی خوشم میاد، بحث رو به سمت بچه می‌کشونم. ترس همیشگی‌م اون قسمت Brooklyn 99ئه که بعد از یک سال از ازدواجشون فهمیدند که سر بچه‌دار شدن توافق ندارند. منطقم اینه که بیا این مسئله رو از اول حذف کنیم.

متاسفانه ولی پیش‌بینی حماقت بی‌حد‌و‌حصرم رو نکرده بودم که اگه یکی که دوستش دارم بگه نه، چی کار می‌کنم. ته داستان اینه که به بنیامین گفتم به امید خدا مشکلات جدی‌تری در رابطه خواهیم داشت که کار به اون‌جا نرسه.

یعنی اصلا سر همین قضیه بود که تمایل مردم به casual dating رو کمی درک کردم. به طرز وحشتناکی دارم زیاد کار می‌کنم و برای جنبه‌های دیگه‌ی زندگی وقت و انرژی ندارم. منتظرم که با سر بخورم توی زمین، ولی اینم تجربه‌ای می‌شه.

به صورت کلی هم ولی گاردهام نسبت به چیزها خیلی کم‌تر شده و راستش واقعا هم نمی‌دونم چرا. مثلا دیگه در مقابل الکل مقاومتی نمی‌کنم. از نظر فکری هنوز همونم، ولی دیگه حوصله‌ی جبهه‌ی خودم رو داشتن، ندارم.

۰

زندگی هنوز عادی نشده.

دوست دارم بنویسم، ولی زندگی سریع و شدید می‌گذره و من همیشه overwhelmedام. احساسات دیگه قاطیش. ادعا کردم که باهوشم و زندگی‌م رو خوب هدایت می‌کنم، و چالش‌های جدید و سخت‌تر پیدا کردم.

 

امشب تنهام و دارم چت‌های قدیمی رو می‌خونم. در حد شش هفت سال پیش. جالبه که خیلی هم فرق نکردم. جالبه که زندگی چقدر حجیمه. چقدر اتفاقات کوچک و بزرگ دیدم. چقدر آدم‌های زیادی رو شناختم و به‌نسبت به آدم‌های زیادی نزدیک و ازشون دور شدم. تا چند ماه پیش بابت این ناراحت بودم. اصلا هم ایده‌ای ندارم که دقیقا چرا من این‌قدر turnover rate بالایی دارم، چون واقعا هم انسان بدی نیستم، ولی خب الان حس بدی بابتش ندارم. 

حداقل الان، کینه‌ای از کسی توی دلم نیست. می‌تونم قدر اوقاتی که داشتیم، بدونم. ته ذهنم فکر می‌کنم یک روز شاید این چیزهای کوچک رو برای یک نفر تعریف کنم.

دارم یک قسمت‌هایی از Young Royals رو دوباره می‌بینم. از اون سریال‌هایی نبود که یاد و خاطره‌اش باهام بمونه. ولی الان احساساتی که بهش داشتم، یادم میاد. چت‌هامون رو می‌خوندم و اصلا یادم نبود واقعا نمی‌ذاشتم بخوابه. همیشه دلم می‌خواست بیش‌تر باهاش حرف بزنم و بچه‌سال‌تر از این بودم که بذارم انسان‌ها راحت زندگی کنند. من احتمالا حتی ده درصد زندگی‌م هم یادم نیست و همون حدودا ده درصد هم نمی‌تونم کامل پردازش کنم.

بهم چند بار گفت که فکر می‌کرده که من attractiveام. طوری رفتار می‌کنه که انگار واقعا این‌طور فکر می‌کرده. عجیب و غیرمنتظره بود برام. صفتی نیست که من از بقیه توقع شنیدنش رو داشته باشم. توقع نداشتم بهم فکر یا توجه کنه. 

 

نمی‌دونم می‌نویسم که به چی برسم. به این فکر می‌کنم که در عین انسان نرمال و متوسطی بودن، زندگی جالبی داشتم تا الان. اتفاق خاصی هم نیفتاد حتی، ولی ترکیب همه‌ی این چیزهای کوچک و بزرگی که به وجود آوردم، جالبه. قدر چیزهایی که از بقیه بهم رسیده، می‌دونم. 

۱

اتاق به‌هم‌ریخته و بیست‌و‌سه‌سالگی

قبلا می‌گفتم که چیزی غرقم نمی‌کنه. احساسات، هرچقدر هم شدید، می‌گذرند و من تقریبا همیشه حالت ثابتی دارم. می‌دونم واقعا انگار خوشی زده زیردلم، ولی یک جایی دیگه دلم نمی‌خواست ازم محافظت بشه، حتی اگه بهاش این باشه که این‌قدر خسته و ضعیف باشم. دلم می‌خواست هرازگاهی توی غم غرق باشم. نه‌چون دوستش دارم؛ فقط احساسات بخش مهمی از input من از اطراف‌ام‌اند. ناپایدار و عذاب‌آورند، ولی انگار من پایداری و صلحم رو از همین‌ها می‌گیرم.

 

برای اولین بار در مدت‌ها، مشتاق آینده‌ام. نه این که بهش فکر کنم دقیقا، ولی برام جالبه که چی می‌شه. قبلا برام جالب نبود. اصلا قابل‌تصور نبود‌. مخصوصا در زمینه‌ی کاری. الان ولی توی آزمایشگاه واقعا احساس عجیب و خوبی دارم. یعنی واقعا دهنم داره سرویس می‌شه، ولی خیلی خوش می‌گذره. سوپروایزرم می‌گه از علم اون‌جا براش جالبه که چیز جدیدی کشف می‌کنه. من گفتم اهمیت زیادی به نتیجه نمی‌دم الان، و پروسه‌اش خیلی سرگرمم می‌کنه.

 

این مدت شب‌ها ساعت ده یازده شب برمی‌گشتم خونه که تا حد امکان تنها نباشم. این آخر هفته ولی انوجا نیست و منم از فرار از تنهایی خسته شده بودم و خونه موندم. طبعا ناراحتم، ولی تنهایی عذاب‌آور نیست. من با خودم واقعا خیلی حال می‌کنم :)) می‌تونم تصور کنم که تا چند هفته‌ی دیگه زندگی خیلی خیلی بهتر باشه و یک ریتم پیدا کنه.

متاسفانه زمستون هم داره میاد، و من از صبح دو قطره نور آفتاب نگرفتم از پنجره‌ی به این بزرگی. یک کاپشن بزرگ و پهناور و یک چکمه‌ی حالت سربازطور خریدم و هدفم برای این زمستون اینه که هی برم توی سرما و تاریکی قدم بزنم و نذارم رگ‌و‌ریشه‌ی خاورمیانه‌ایم توی زمستون من رو توی تخت و گرما غرق کنه.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان