از سوپروایزرم یک خرده اینجا گفتم؛ توصیف کردنش برای من سخته، چون نسبتا خیلی وقته میشناسمش و وقتی به کسی نزدیکی، صفات چندان کاربردی نیستند. ولی آدم باهوش و دقیقیه و قطعا دانشمند درجهیکی. یک خرده هم ترسناکه برای انسانهای دیگه. من رو اینقدر دعوا کرده که عادی شده، ولی بقیه همچنان میترسند و براشون هم عجیبه که ما با هم خوب کنار میایم. یک جاهایی زیادهروی میکنه توی تند بودنش و خلاصه واقعا یک مقدار نیاز داره که روی رابطهاش با انسانها کار کنه. ولی این همه گفتم که به این برسم که وقتی بقیه ازم میپرسند چطوری باهاش کنار میام، در کنار واقعا کمککننده و بخشنده بودنش در وقت و دانش، این به ذهنم میاد که من رو جدی میگیره.
واقعا ایدهای ندارم که نظرش راجع به من چیه. میدونم به صورت کلی تاییدم میکنه، ولی همین. نظرش هم واقعا در اساس مهم نیست، ولی نتیجهاش خوشاینده. که یک ایدهی رندوم بهش میگم، و روش واقعا فکر میکنه. مجبورم میکنه تا خود طراحی آزمایش برم.
واقعا عجیب هم نیست که جدیم میگیره، چون از توی خیابون که نیومدم وسط این آزمایشگاه. فکر کنم دلیل این که در لحظه برام واکنشش عجیبه، همینه که من خودم رو جدی نمیگیرم.
نمیدونم. من بهندرت توی زندگیم (چند سال اخیر حداقل) اونقدر احساس هدفمندی داشتم که حالا بیام این ویژگی بنیادینم رو زیر سوال ببرم. همیشه همهچی با وجود این جدی نگرفتن درونی اوکی بوده.
منظورم از جدی گرفتن هم تلاش کردن نیست. همیشه تلاش میکنم، ولی فکر میکنم درنهایت، واقعا تو ذهنم دارم بازی میکنم. که هیچکدوم از این چیزها واقعا اهمیتی نداره. فکر میکنم این جنبهام خودش رو توی اهمیت ندادنم به ترند productivity نشون میده. توی ذهنم هست که در نهایتش واقعا اهمیتی نداره و حالا چرا زندگی رو برای خودم سخت کنم.
خودم رو اینطوری که هستم، دوست دارم ولی، و جدی نگرفتن چیزها و سخت نگرفتن هم برخورد مناسبی بوده خیلی وقتها. برای خودم البته خوشحالم که یک جهتی در یک بخش زندگیم پیدا کردم که اونقدر تاثیرگذار بوده که به فکر تغییر دادن پایه افتادم.
ولی آیا جدی میگیرم؟ شاید اگه اونقدر باهوش باشم که توی دنیای اینقدر بیربط به دنیای درونیم، یک مسیری پیدا کنم که بالاخره معنا داره.
آیا دوست دارم که تغییر کنم؟ آره فکر کنم. به خودم نگاه میکنم گاهی اوقات، و فکر میکنم که حتی با این که با ایدهاش برای خودم اوکیام، ولی من حیفم برای سکون و صرفا مصرف کردن چیزها.