ماجراهای تابستون

دیشب از دوچرخه افتادم و دستم زخم شد و سرم کوبیده شد به زمین. مثل همیشه که موقع زمین افتادن خجالت می‌کشم، این دفعه هم سریع بلند شدم و وانمود کردم اصلا هم درد نداشت. در حالی که حتی نیفتادم، توی سرعت بالا دقیقا پرت شدم. انوجا پیشم بود و از خودم بیش‌تر نگرانم بود. در نهایت این‌قدر غر زد که امروز واکسن کزاز زدم (هر ده سال باید booster بزنی)، و بالاخره بعد از دو سال گذرم به مطب دکتر باز شد. امروز به حداقل بیست نفر توضیح دادم که دستم چی شده و همکارهام ناراحت شدند. از کل قضیه مثل همیشه یک ماجرا درآوردم، و با همه شوخی کردم سرش. دست و پام درد می‌کرد کل روز، گردنم به‌خاطر واکسن گرفته بود، و کلا دوست داشتم بخوابم.

 

بقیه حواسشون هست. ولی دیشب وقتی رسیدم خونه و بالاخره تنها بودم، دوست داشتم گریه کنم. به بنیامین که زنگ زدم تا ازش بپرسم چی کار کنم، بغض نمی‌ذاشت حرف بزنم. انوجا این‌قدر وحشت‌زده بود که منم ته دلم می‌ترسیدم نکنه سرم واقعا طوری شده باشه. بعدش از فکر این گریه‌ام می‌گرفت که مامان و بابام نیستند و دوست داشتم باشند. یک حالتی دارند که هی قربون‌صدقه‌ات می‌رن، در حالی که خودشون هم می‌دونند که حالت اوکیه و خوب می‌شی زود. دوست داشتم باشند و هی غر بزنم. از کاه کوه بسازم و محبت بگیرم. یک نفر دیگه زخمم رو ببنده، یک نفر دیگه تلاش کنه با اپراتور آلمانی حرف بزنه، یک نفر دیگه وسط این حرف‌ها فکر کنه که حالا فردا ناهار سرکار چی بخورم. درنهایت اتفاق ترسناکی نبود، ولی من واقعا نمی‌خواستم تنها باشم و در عین حال نمی‌خواستم پای بقیه رو وسط بکشم.

 

قبل از این ماجرا، داشتم با انوجا کنار دریاچه راه می‌رفتم و بهش می‌گفتم عجیبه که ما فکر می‌کنیم تنهایی ترسناکه، در حالی که وقتی تنهایی، جات امنه. واقعا هم هست. واقعا هم حالم خوبه. ولی همچین چیزهایی پیش میاد و بعد فکر می‌کنم، اوکی، حالا وضعیت فوق‌العاده‌ای هم نیست اگه صادق باشم. برای بنیامین داشتم از این احساسات می‌گفتم و می‌گفت که اگه می‌گفتم، می‌اومد پیشم. ولی من نمی‌تونم. همین‌طوریش که برای بقیه تعریف می‌کنم چی شده، یک صدایی توی ذهنم می‌گه «ساکت شو، ساکت شو.» به دلایل ناواضحی، لوس و ضعیف بودن پیش مامان و بابام برام حل‌شده است، و پیش نزدیک‌ترین دوست‌هام نه. 

۲
هانی هستم
۱۲ مرداد ۱۱:۵۱

ما باید بپذیریم که گاهی وقتا نیاز به کمک و همدلی دیگران داریم و چه اشکالی داره اگه آدم امنی دورمون هست اینو از خودمون دریغ نکنیم؟

پاسخ :

فکر می‌کنم به این سادگی نیست بحثش. من به بقیه تکیه نمی‌کنم، چون معمولا هم خوشم نمیاد بقیه به من تکیه کنند.
hamid VF
۱۳ مرداد ۰۷:۴۸

دردت حاصل زمین خوردنه نیست. بخاطر این انقباض و شرم تربیت شده است. شل کن و رها باش. اونوقت درد هم بهت مزه میده.حتی درد تنهایی یا محبت نگرفتن.

البته میتوین هم بگی گمشو بابا چون خودمم از نصیحت بدم میاد.

پاسخ :

همم، نمی‌دونم، ولی نه حالا، "گم شو بابا" هم یکم زیادیه :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان