برای تولد آیتو banana bread برده بودم آزمایشگاه. دلیل واقعیش این بود که یک سری موز بهشدت نابودشده داشتم و نمیدونستم باهاشون چی کار کنم. ولی آیتو خوشحال بود، و منم خوشحال بودم که خوشحاله. از این که حواسم به بقیه باشه، عمیقا خوشم میاد. از کیک درست کردن برای بقیه، و آماده کردن چیزهای کوچک هیجانانگیز خوشم میاد. تولد آرجون هم نزدیکه. دارم فکر میکنم بدم نمیاد یک سنت ازش بسازم.
سرعت قهر کردنمون واقعا حیرتانگیزه. اگه جوونتر بودم، فکر میکردم که باید انرژی بیشتری بذارم. الان ولی تعادل توی ذهنم پررنگتره. مامان و بابام همیشه تلاش میکردند هرچی هم شده، سلام و خداحافظی خوبی داشته باشند. منم توی ذهنم مونده. ولی حتی خداحافظی هم نیاز به تعادل داره.
دو روز پیش یک بحثی با یکی از دوستهام داشتم و یک جاییش بهم گفت ازم ناامید شده. فکر کردم که واقعا اهمیتی نداره. ناراحت شدنش چرا، ولی ناامید شدن؟ هیچوقت نگفته بودم که در هر شرایطی هستم، و هیچوقت تکیه نکرده بودم. چیزی نساخته بودم ازش که نیست. ناامید شدن انسانها من رو پریشون نمیکنه، و این جالبه.
دیشب با آیشنور The Menu رو دیدم. بعدش تا خونهاش باهاش راه رفتم، و وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم، یکی دو ساعت کنار خیابون ایستاده بودیم و حرف میزدیم. چیزی نبود توی مکالمانمون که اینجا بنویسم. ولی حس خوبی داشت.
نمیدونم، از چیزهای کوچک مینویسم که کمکم ته ذهنم رو لمس کنم، ولی به هیچی نمیرسم. در عین زیبا بودن زندگی، از آینده میترسم. نمیدونم آیا واقعا باید دکترا رو توی این آزمایشگاه شروع کنم یا نه. و حتی نمیتونم بهش فکر کنم، چون از نتایجش میترسم. ولی اونقدر در زندگیم به غریزهام توجه کردم که الان که دارم سرکوبش میکنم، هی دلشوره دارم.
از چیزهایی حرف میزنم که برام واقعا مهم نیستند. واقعا ردپاش توی زندگیم کمرنگتر شده، و حالا به همون گرایشم به پنهان و درونی نگه داشتن چیزها رسیدم. دوست ندارم.
کاش یکم شجاعتر بودم. مینشستم و درستحسابی فکر میکردم. به هرچیزی که باید بهش فکر کنم.