دیروز بدمینتون بازی کردیم، امروز والیبال ساحلی، و دویدم. هرجایی بتونم، با دوچرخه میرم. از کودکی تا اوایل جوانی، ورزش هیچوقت بخشی از زندگی من نبود. یک دورههایی باشگاه میرفتم و اوکی بود، ولی چیزی نبود که من دنبالش باشم. از وقتی که اومدم اینجا، هی برام پررنگتر شد و چیزهایی که دوست داشتم، پیدا کردم و ادامه دادنشون سخت نبود. توی بدمینتون حتی حس میکنم دارم به سطح خوب و متوسطی میرسم و شاید یک روز حتی بتونم توی مسابقات هم باشم.
این هم یک سطح جدید زندگیه که دارم میبینم. حتی با باشگاه رفتن هم هرازگاهی فکر میکنم. صرفا بهخاطر این که قدرت ساعد زدن یا پرتاب دیسک فریزبی رو به دست بیارم :))
به صورت objective فکر نمیکنم زیبا باشم دقیقا. معمولا فکر میکنم بهاندازهی کافی قشنگم و بیشتر از این فکرم درگیرش نمیمونه. ولی گاهی اوقات، توی مهمونی یا هرچی، انگار به این آگاهم که مخصوصا با وجود جوونی، من صرفا با ظاهرم میتونم کسی رو جذب کنم، و این خیلی خیلی برای من عجیب و تازه است. واقعا هم نباید باشه، ولی نمیدونم قبلا نبود، یا فضای ذهنی من فرق داشت. نمیتونم انکار کنم که لذتبخشه.
امشب خونهی بنیامین بودم، و برای فکر کنم اولین بار مارچوبه خوردم. پریروز برای آزمایشگاه کیک توتفرنگی بردم. شبش چندتا از دوستهای ایرانیم رو یهویی خونهام دعوت کردم و چایی و کیک و هندونه خوردیم، و مثل همیشه بهخاطر میزبان بودن، خوشحال بودم. امروز برای والیبال هم برای همه هندونه بردم و واقعا ذکر این همه جزئیات ضروری نیست، ولی در نهایت همین که من دوست دارم همچین آدمی باشم. دوست دارم مهمون زیاد داشته باشم، دوست دارم برای بقیه غذا درست کنم.
فکر کنم در نهایت، من آدمی هستم که واقعا با تازهوارد بودن توی چیزها اوکیه و خجالتی توش نمیبینه، و خیلی هم خوب، ولی فکر میکنم گاهی اوقات یادم میره که قدمهای بعدی هم هست و اونها هم قراره لذتبخش باشند.
زندگی جالبه واقعا. قراره دکوراسیون آشپزخونهام رو تغییر بدم و بابتش ذوق دارم. تصمیم گرفتم که شهریور برم ایران و توی دلم کمی امید هست که این دفعه از دفعهی قبل بهتر باشه. ارغوان داره چهاردستوپا راه میره و شاید تا اون موقع واقعا راه رفت.
مشخصا خوشحالم.