دوست دارم برگردم ایران، ولی فکر میکنم فقط فکرش آرومم میکنه، و نه واقعا ایران بودن. حتی بحث شرایط ایران نیست؛ درنهایت فکر میکنم خونه بودن واقعا تمام راهحل نیست.
از غر زدن خسته شدم. ولی واقعا جز غم چیزهای اندکی توی خودم دارم. نمیدونم چطوری به بنیامین بگم وقتی در مورد گرمایش جهانی حرف میزنه، من نمیتونم گوش بدم، چون هر لحظه از زندگی سخته و فکر حتی پنج سال دیگه توی ذهنم نمیگنجه.
از معدود چیزهایی که خوشحالم میکنه، در کنار دوچرخهام، How I met your mother دیدنه. خیلی درکش میکنم و این درک شدن و درک کردن کمی به زندگی نزدیکترم میکنه.
نمیدونم، یکم هم مثل وقتی که کوچک بودم، در مقابل سختیها خودم رو جمع میکنم و ارتباطم رو با دنیا میبرم، تا کسی بیاد دنبالم. اون موقع منتظر میموندم که مامان و بابام بیان و نازم رو بکشند. الان واقعا نمیدونم چه توقعی دارم. هیچجوره نمیشه تنهایی رو انکار کرد. یعنی مثلا انسان بخواد خودش رو گول بزنه، میگه خانواده همیشه هست، یا دوستها هستند و البته که جفتشون برای من عزیزند، ولی هیچکدوم ربطی به تنهایی نداره.
به این نتیجه میرسم که زندگی مهربان نیست، و قرار نیست کسی دنبالم بیاد و اشکالی هم نداره. به قول تاراس، optimal نیست، ولی خب بیارزشش هم نمیکنه.
ولی نمیدونم، مثلا فکر میکنم که باید از زندگی لذت ببرم، ولی واقعا چیزی هم ندارم که ازش لذت ببرم :)) یعنی صادقانه تلاش خودم رو میکنم، ولی هیچ چیزی واقعا به هیجان نمیارتم.
نمیدونم.