مامان و بابام یهویی به سرشون زده و تا من رو به خونهی بخت نفرستند، دست از سرم برنمیدارند. فکر میکنم تازه متوجه شدند که من به بیستوچهارسالگی نزدیکام. بامزه است دیدنشون. بهشون از دیتهایی که رفتم و کراشهام میگم، و بعد با هم غیبتشون رو میکنیم. خوشحالم که این مدلیاند. یعنی میدونم اگه بحث جدی باشه، دیوانهام میکنند، ولی خوش میگذره باهاشون حرف زدن.
بعد از کلی غم، بالاخره احساس رهایی میکنم. فکرم درگیر کسی نیست. خاطرات قلبم رو به درد نمیارن.
زیر نور خورشید همهچیز راحتتره.
این چند روز وایمار بودم از طرف پروگرمم. در طول روز سمینار داشتیم و شبها آزاد بودیم. خیلی شهر قشنگی بود. هر گوشه یک کافه بود و یاد تهران میافتادم. با بچههای کلاسمون میرفتیم یک کافهای باری مینشستیم و تا نیمهشب حرف میزدیم. یک شبش داشتیم میگفتیم اون لحظهای که ایمیل قبولی رو گرفتیم، واکنشمون چی بود. گفتم که من اول به خواهرم گفتم. نگفتم که بابام گریه کرد. خودم دو ساعت اتوبوسسواری کردم و آهنگ گوش دادم.
گفتم که من همچین چیزی رو از زندگی میخواستم. یک بار خواب دیدم که فلورنسام، و این هیجان توی یک سرزمین غریبه بودن، چنان من رو گرفت که توی بیداری هم فراموشش نکردم. گفتم تصورم همین بود که با دوستهام، توی یک کافه بشینیم و تا نیمهشب حرف بزنیم.
نمیدونم. واقعا خیلی خوش گذشت دیدن همکلاسیهام. ولی در حال راه رفتن هرازگاهی فکر میکردم که نمیتونم صبر کنم برای این که با یک نفر دیگه این شهر رو بگردم. کافههاش رو بیشتر امتحان کنیم و توی پارکش قدم بزنیم و بگم که بار اولی که اینجا اومدم، فکر کردم این پارک برای دیت محشره.