نزدیک زمستون

اصلا حوصله‌ی آشپزی رو توی خودم پیدا نمی‌کنم. پاستا و تن ماهی درست کرده بودم و سر ناهار شوخی‌طور گفتم I hate this, I hate this so much، و سرم رو بلند کردم و دیدم همه خیره شدند :)) صحنه‌ی عجیبی بود. ضعیف و غمگینم و فعلا انوجا حواسش بهم هست. یعنی زندگی می‌گذره ولی بابت غذا هر شب عزا می‌گیرم دقیقا. خیلی به نظرم این بخش تنها زندگی کردن نامردیه. که در اوج خستگی و ضعف و غم هم از آسمون غذا و سرویس اتاق نمیاد.

این هم کمی سخته که کسی توی آزمایشگاه نمی‌دونه که اوضاع این‌طوریه. نمی‌دونم، یعنی در هر صورت کاری ازشون برنمیاد، ولی یکم حس می‌کنم توی غم تنهام؟ همچین چیزی. 

 

گناه دارم، ولی می‌دونم راهی هم جز قوی بودن و power through کردن ندارم. از اون دوره‌هاییه که میانبر هم داشته باشه، میانبرش اثر خوبی روی شخصیتت نداره. مطمئنم اگه دو هفته طاقت بیارم و روی خودم تکیه کنم، بعدش اوضاع خوب می‌شه. متاسفانه دو روز دیگه انوجا برای تعطیلات می‌ره هند و ببینیم اون ضربه رو چطوری تحمل می‌کنم.

۳

آتش

دیشب برای اولین بار توی این شهر خونه‌ی خودم نخوابیدم و واقعا جالبه. پیش انوجا بودم و اصرار داشت که بمونم و به نظر میاد که منم هیچ استقلال عملی در برابر این دختر ندارم.

خیلی از خونه‌ی بقیه موندن بدم می‌اومد. حس می‌کردم آدم باید در نهایت پنج دقیقه قبل از خواب با خودش تنها باشه. دیشب ولی بد نبود. صبح هم بلند شدیم و برام صبحانه درست کردم و ریموت تلویزیونش رو داد بهم که توش یوتیوب داشت. من حدودا چهار ساعت سرگرمش بودم.

روزهای موج‌داری دارم. برای اولین بار در مدت طولانی‌ای احساس واقعا زنده بودن می‌کنم. نه لزوما خوشحال، ولی مثل قبل detached نیستم از زندگی. چیزها رو از پشت پنجره‌ی مات نمی‌بینم و روی پوستم حس می‌کنم.

از تنها بودن می‌ترسم. اصلا احتمالا سر همین گاردم رو کنار گذاشتم. الان از خرید اومدم و جدا از این که یکی از دوست‌هام رو دعوت کردم، به صبا هم گفتم که بیاد بریم کال. 

 

خیلی روزهای عجیبی‌اند. خیلی خیلی غیرمنتظره چیزی که این‌قدر از ته دلم بهش نیاز داشتم، دوباره دارم. یک بار بهم گفته بود که "تو هیچ‌وقت معمولی نمی‌شی." و الان بعد از شاید ماه‌ها و سال‌ها، فکر می‌کنم که معمولی نمی‌شم. 

۰

Umrika - Dustin O'Halloran

هی می‌گم که امروز می‌نویسم و بعد نمی‌نویسم. روزهای نسبتا سختیه با مشکلات نه‌چندان شاعرانه و وقتی واقعا بهش فکر می‌کنم، نمی‌دونم اصلا از چی می‌خواستم که بنویسم.

وسط همه‌چیز، دست‌پختم به شکل معجزه‌آسایی از پارسال خیلی بهتر شده و الان واقعا هر غذایی می‌خورم، اشک توی چشمانم حلقه می‌زنه از فکر این که من همچین چیزی درست کردم. تازه الان دارم بهش فکر می‌کنم. که من این‌قدر احساس بی‌استعدادی می‌کردم توی آشپزی و الان به این‌جا رسیدم. دلایلش هم برام مشخص‌اند؛ معمولا یکم از میانگین سربه‌هواترم و یادم می‌ره غذا رو چک کنم، و همیشه هم مقاومت داشتم دربرابر این که غذام رو در حین پختن بچشم. برنج رو هنوز البته خیلی خوب نمی‌پزم ولی برای اونم یک راه مناسبی پیدا کردم و حداقل بد نمی‌شه. ولی اصلا این‌ها مهم نیست، مهم فقط همینه که درنهایت درست شد و الان که درست شده، برام اصلا مهم نیست چقدر طول کشید.

 

شب‌ها قبل از خواب شمع روشن می‌کنم و کتاب می‌خونم و عادت پایداری شده. از بعد از کنکور مدت زیادی درگیر این بودم که کتاب خوندنم رو درست کنم. کتاب‌های بلند رو شروع می‌کنم و تموم می‌کنم، و اصلا برام مهم نیست که چقدر زیاد طول می‌کشه. حتی زیاد طول کشیدنش خوشاینده. امروز Shining رو تموم کردم، که دقیقا روز پروازم به ایران شروعش کرده بودم، و اتفاقا سرش هم خیلی عذاب کشیدم، چون آخرهاش از سر ترس نمی‌تونستم بیش‌تر از دو سه صفحه بخونم و به‌خاطر همین لعنتی تموم نمی‌شد. بعد از این پست، فیلم‌نامه‌ی "در دنیای تو ساعت چند است" رو شروع می‌کنم.

 

معمولا ساعات زیادی توی آزمایشگاهم. نمی‌تونم پروتئینم رو توی سلول پیدا کنم و ذهنم درگیرشه. گاهی اوقات اشتباهات زیادی توی آزمایشگاه می‌کنم و خیلی اوقات شک دارم که آیا این همه اشتباه طبیعیه یا نه. 

خوشایند نیست واقعا. نمی‌دونم، حس می‌کنم واقعا روحم رو توی آزمایش‌هام می‌ذارم و وقتی جواب نمی‌دن، یکم از ته دل ناراحت می‌شم :)) عجیبه، ولی درعین آزار روحی قابل‌توجهی که از این ماجرا می‌بینم، کمی زندگی رو برام عمیق‌تر کرده، که مدت زیادیه نداشتمش. این ذره‌ی کوچک از عمیقا اهمیت دادن و تلاش کردن و سمج بودن، توی دلم نشسته و نمی‌دونی چقدر دوست دارم که جا بگیره. که حیفه کسی مثل من هیچ شوقی ته دلش نباشه.

 

توی مدتی که ننوشتم، ارغوان به دنیا اومد. قشنگ‌ترین بچه‌ی دنیاست. مهرسا داره تلاش می‌کنه ثابت کنه ارغوان به اون رفته. عکسش پس‌زمینه‌ی گوشی‌مه. فکر کردم شاید اگه هی عکسش رو ببینم، واقعا باور کنم که وجود داره. 

۰

Flame

توی رابطه‌مون کم پیش میاد احساساتی و قلبی باشم و مخصوصا در مقایسه با قبل گاهی اوقات برام عجیبه. خیلی به بزرگ شدن باید مربوط باشه. نکته‌ی جالبش ولی اینه که هرچقدر توی حرف‌هام نیست، توی حرکات و زندگی‌م هست. توی تصمیم‌هام همیشه اولویته.

موقع عصبانیت همیشه خودم رو کنترل می‌کنم. تقریبا همیشه حواسم بهش و رفتار خودم پیشش هست. حواسم به وقتی که باهاش می‌گذرونم هست. پاریس و آمستردام و اوپنهایمر و The Good Place رو براش کنار می‌ذارم. 

بعضی اوقات نگران می‌شم که عشق پریشونم نمی‌کنه. ولی چطور ممکنه چنین چیزی غلط باشه؟

۱

And there may not be meaning, so find one and seize it

پریشب یک خواب عجیبی دیدم که توش مصرانه می‌خواستم خودکشی کنم. آخرش که اقدام کردم، عمیقا پشیمون و وحشت‌زده شدم. اصلا نمی‌دونی. زندگی‌ای که قبلش کاملا خالی بود، حالا قشنگ‌ترین چیز ممکن به نظر می‌رسید. 

الان من اصلا و ابدا به خودکشی فکر نمی‌کنم، ولی وقتی از خواب بیدار شدم، فکر کردم شاید نشونه‌ای از این بود که قدر زندگی‌م رو به اندازه‌ی کافی نمی‌دونم.

 

بزنم به تخته تازگیا خیلی در روابط اجتماعی‌م کم‌تر وحشی‌بازی درمیارم و کلا خیلی آرام‌تر شدم. و نه از سر این که کم‌تر اهمیت می‌دم، فقط خیلی بینش و بصیرت پیدا کردم و اکثر اوقات می‌تونم بفهمم کارهای اشتباه بقیه و رفتارهایی‌شون که ناراحتم می‌کنه، از جای بدی نمیاد. 

کم‌تر در مقابل بقیه قرار می‌گیرم و بیش‌تر تلاش می‌کنم درک کنم و خیلی خوب جواب می‌ده. چون در نهایت به این نتیجه رسیدم که این دنیا و آدم‌هاش هرطوری باشند، هستند و نمی‌شه کاریش کرد. می‌تونم حذف کنم ها، ولی در گذر زمان دیدم که حذف کردن غیرضروری آدم‌ها و چیزها، در نهایت زندگی‌م رو خالی‌تر می‌کنه.

و می‌دونی، من همیشه دنبال یک راه‌حل روشن برای چیزها بودم. که حق با کیه و هرکسی باید چی کار کنه. داشتم سر اجتناب بعضی آلمانی‌ها از انگلیسی حرف زدن با یکی صحبت می‌کردم و گفتم که کاریش نمی‌شه کرد و تو دلیل خودت رو داری و اون دلیل خودش و فقط باید با هم کنار بیاید. بعدش فکر کردم خیلی چیزها همین‌اند. درهم‌تنیده‌تر از این هستند که به این راحتی به جوابی برسی و جوابت هم با احتمال بیش‌تری غلط یا سلیقه‌ایه؛ به‌خاطر همین صرفا کنار اومدن با هم بهترین گزینه است.

 

صبح پیش رسول بودم و خوش گذشت. دیشب پارتی بودم و کل مدت پیش آیشنور به شکل آکواردی می‌رقصیدم و خوش گذشت. با در نظر گرفتن محتویات این پست، یک چیزهای جدید و مهمی یاد گرفتم و خوشحالم و چیزها برام بی‌معنی نیستند. خلاصه به این هم فکر کردم که این دنیا معنی ذاتی‌ای نداره و خودت معنی‌ش رو بساز.

 

وسط آزمایش‌هام دو سه دقیقه تا یک ربع وقت دارم گاهی و اون موقع‌ها آرزو می‌کنم این‌جا شلوغ‌تر بود. این‌قدر دوست دارم پست‌های قشنگ بخونم. این‌قدر دوست دارم یک کلکسیون داشته باشم.

۲

بیست‌و‌سه

فکر می‌کنم هر چیزی هم که بنویسم، تهش اینه که معنی‌ای توی زندگی پیدا نمی‌کنم. نه با لحن افسرده؛ با لحن خنثی. زندگی‌م ایده‌آله؛ نه به این معنی که در قله‌های رفاه زندگی می‌کنم، که همه‌چی سرجای خودشه. نگران پول نیستم خیلی، نزدیک به طبیعت زندگی می‌کنم، کسی اذیتم نمی‌کنه، سرکارم خوبه، پارتنر خوبی دارم. هیچی نیست که ازش شکایت کنم و این خیلی من رو گیج می‌کنه. که حالا باید چی کار کنم. اگه مشکلی پیش بیاد، خب چه بهتر و اصلا می‌رم سراغ حلش و یک چیزی سرگرمم می‌کنه، ولی دوست دارم در این بی‌غمی هم بتونم در یک جهت حرکت کنم.

فکر می‌کنم ایران رفتن سیستمم رو به هم ریخته. به صورت یک حقیقت علمی می‌دونم توانایی هم‌دردی ضعیفی دارم و واقعا غم دیگران فقط متاسفم می‌کنه و نه ناراحت. چندتا اتفاق بود که عمیقا ناراحتم کرد؛ یکی هواپیمای اوکراین بود، یکی مرگ مهسا، یکی هم به صورت نامشخص‌تر، دیدن ایران. بقیه می‌پرسند تعطیلاتت چطور بود و تلاش می‌کنم و می‌گم fine و این‌قدر با اکراه می‌گم که همه از شدت عشقم به وطن حیرت می‌کنند. ولی دیدن ایران آشفته‌ام کرد. 

قبل از سفرم خیلی زندگی روی روال بود. با پرهام راجع به سیاست و هنر و همه‌چی بحث می‌کردم و ویدئو می‌دیدم و ذهنم درگیر بود، ولی الان انگار باز زمان می‌کشه که ذهنم بتونه اون‌قدر آزاد بشه که سراغشون برم.

و اصلا از کجا باید یاد بگیرم که چطوری این زندگی رو زندگی کنم. که اخبار ایران رو دنبال کنم و فضای اون‌جا توی ذهنم باشه، و در عین حال از رفاه این‌جا برخوردار باشم. انگار درون و بیرونم در تعادل نباشند.

 

تازگیا فهمیدم از درباره‌ی سیاست حرف زدن خیلی خوشم میاد، و الان تازه به ذهنم رسید شاید چون بهم اجازه می‌ده از ایران حرف بزنم. انگار یک تلاش ناخودآگاه برای رسیدن به تعادل باشه.

 

بیست‌و‌سه ساله‌ام شد و هنوز همون‌قدر از بیست‌و‌سه‌سالگی ایده دارم که توی چهارده‌سالگی داشتم. نوجوون که بودم، می‌گفتم شونزده‌سالی فلان می‌شه و هفده‌سالگی بیسار و هجده‌سالگی بهمان. بعد از بیست ولی کاملا خالی بود. فکر می‌کردم که یک روز می‌فهمم، ولی هنوز نفهمیدم. از نظر منطقی می‌دونم با احتمال قابل‌توجهی چی می‌شه. ارشدم زود تموم می.شه، دکترا می‌خونم، بعدش پست‌داک احتمالا، بعدش هم چیزهای شبیهش. یک جایی اون وسط‌ها هم ازدواج می‌کنم و بچه‌دار می‌شم. ولی هیچ تصویری ندارم و هیچ مفهومی توش نیست. ناراحت می‌شم که این‌قدر باهوش نیستم که بفهمم دارم به چی نگاه می‌کنم.

برای بیست‌و‌سه‌سالگی آرزو کردم که آشپز بهتری بشم و مسافرت‌های زیادی برم. آرزوی اصلی‌م اینه که یک چیزی به شوق بیارتم. مثل قبلا یک آتشی توم باشه. ولی این‌قدر بعید به نظر میاد که حتی آرزو کردنش بی‌فایده است.

۴

یک نفس آرزوی تو

به نظرم یکی از چیزهای خوبی که از این سفر دراومد، امید به آینده بود. جدا از حجاب و این صحبت‌ها، یک جاییش ما داشتیم نوه‌ی خاله‌ام که شهری جز تهران زندگی می‌کنه و خانواده‌ی سنتی‌تری داره، قانع می‌کردیم که چشم‌و‌گوش‌بسته نره پزشکی بخونه و نره تجربی به امید پزشکی و یک لحظه به خودم اومدم و واقعا فضای خونه رو تحسین کردم. من که پنج سال پیش تصمیم گرفتم نرم پزشکی، تک‌تک افراد این فامیل تلاش کردند منصرفم کنند. حالا به این باور قلبی رسیده بودند که هرکسی رو بهر کاری ساختند.

یعنی می‌گم هی فکر می‌کنی مردم احمق‌اند، ولی من الان در نقطه‌ی کم‌یابی هستم که حس می‌کنم گفت‌و‌گو جواب می‌ده. شاید خیلی دیر و شاید ارزشش رو نداشته باشه، ولی جواب می‌ده. ارزش‌های مطلق کم‌اند، ولی بستن راه گفت‌و‌گو همه‌چی رو بدتر می‌کنه.

 

پرهام بهم می‌گفت یک بار که حس می‌کنه دنیا غیراخلاقی‌تر می‌شه هر روز. من فکر نمی‌کنم این‌طور باشه ولی. فکر می‌کنم آدم دور محورهای اخلاقی نوسان می‌کنه و جدا نمی‌شه. 

 

بعضی اوقات اثر تربیت دخترهای خوب رو توی افراد می‌بینم. می‌بینند یک دختر کشته شده و بازم واکنش خاصی نشون نمی‌دن. انگار که یاغی بودن براشون خط قرمز باشه. خشم به هر دلیلی غلط باشه. زهرا می‌گفت "منم ناراحتم، ولی خب من کلا از سیاست بدم میاد." و هنوز نمی‌فهممش. من هم تحت تاثیر همچین تربیتی بودم، ولی خب واقعا تخس هم هستم گاهی و همین در عین مشکلاتی که آفریده کمی هم زبون داده بهم.

 

بچه‌ها، مهاجرت ولی واقعا غم‌انگیزه و من هی ابعاد جدیدی از غمش رو کشف می‌کنم. یعنی من هیچ‌وقت یک درصد هم پشیمون نیستم، ولی ایران نبودن بار سنگینیه برای من. فکر این که هیچ‌وقت احتمالا اون‌جا زندگی نکنم، بار سنگین‌تر. فکر می‌کنم که هیچ‌وقت نتونم هم آروم باشم، هم گرم؛ از اعماق وجودم گرم. شاید بعد از بچه داشتن؟ نمی‌دونم.

به مریم می‌گفتم که وسط ترافیک همت به این فکر می‌کنم که من باید این‌جا می‌بودم، و می‌گفت اگه می‌بودی دیوانه می‌شدی. راست هم می‌گه؛ من آدمش نیستم. به خونه‌ام که رسیده بودم، از ته دل خوشحال بودم که کمی آرامش قراره داشته باشم.

ولی الان که یکم سبک‌ترم، فکر می‌کنم که نباید فکر کنم کشوری ندارم؛ من دوتا کشور دارم. 

۰

که شاید یک روز برگردم و فکر کنم تموم شد

امروز حالم بهتره و دیگه دوست نداشتم فقط توی توییتر بگردم. به‌خاطر همین گفتم بیام آرشیو یکی دو سال اخیر این‌جا رو بخونم تا شاید یک ایده‌ای پیدا کنم. خیلی غم‌انگیز بود ولی. کلی به روزهای خاکستری اشاره کرده بودم و یادمه امیدوار بودم بگذرند، ولی هنوزم روزها همون‌قدر خاکستریه. توی خوشحال‌ترین روزها هم یک درصد بالایی از غم هست. هیچ‌وقت کاملا سبک نیستم و نمی‌دونم چی ممکنه نجاتم بده. نه این که افسرده باشم، ولی دقیقا یادمه قبلا چقدر همه‌چیز زنده‌تر بود برام، و می‌ترسم تمام بزرگسالی همین باشه.

واکنش به همه‌ی مشکلات رها کردنه، و فکر می‌کنم همینم هست که باعث می‌شه همه‌چیز توی دلم بمونه. این دفعه که رفته بودم، تقریبا اصلا دانشگاه نرفتم. به مامان و بابام گفتم که من صد سال سیاه به اون خراب‌شده برنمی‌گردم. خراب‌شده‌ای که موقع انتخاب رشته با کلی عشق و آرزو اول گذاشته بودمش. می‌بینی؟ غم و کینه‌اش یک ساله از ذهنم نرفته. نباید این‌طوری باشه، ولی نمی‌دونم وقتی دلم درگیره، چطور باید ببخشم. اون جهان‌بینی‌ای که لازمه، من ندارم هنوز و نمی‌دونم از کی یاد بگیرم.

۱

سیزن جدید

دو روز پیش برگشتم و از اون موقع فقط یللی تللی. یک خاصیت واقعا جالبم در بزرگسالی همینه که وقتی دلم یللی تللی بخواد، یللی تللی می‌کنم. اصلا بحث این که حالا بیا مفیدش کن و این‌ها نیست. هرچی هم فکر می‌کنم، به نظرم کار اشتباهی نمیاد. وقتی میل بهتر بودن توت هست، یک چیزی، ولی وقتی تنها چیزی که دوست داری، اینه که به حال خودت باشی، چرا نباشم؟ خیلی کار خلاف زمانه‌‌ای هست، و گاهی اوقات هم احساس گناه می‌گیرم، ولی خب به صورت منطقی مشکلی باهاش پیدا نکردم.

چون می‌دونی، انگیزه یک بخشش ساختنیه و این رو قبول دارم، ولی اون میل بهتر شدن به نظرم باید از درونت بیاد. ترجیح میدم به حال خودم باشم و جهتی به‌زور به خودم ندم، و تقریبا مطمئنم که وقتش که بیاد، می‌فهمم باید چی کار کنم.

از ایران فرش آوردم و چندتا تابلو و کتاب و زیرلیوانی، و خونه‌ام واقعا خونه شده. خدا رو شکر مریض هم شدم و یک بهانه‌ی خوب برای ندیدن بقیه دارم. پرهام اون روز می‌گفت که اومدن به فرودگاه و براش هیچ مشکلی نیست و فقط بحث خواستن منه، که منم گفتم نه نه، دوست ندارم بیای و واقعا هم تصمیم خوبی گرفتم. من واقعا تحمل مردم رو توی فرودگاه ندارم. خودم قبل سفر استرس زیادی دارم و کلا انگار از نظر احساسی کرختم، و گریه کردن و ناراحتی بقیه کاملا غیرقابل‌تحملش می‌‌‌کنه. دفعه‌ی اول که اومدم، تنهایی از گیت اول رد شدم و نمی‌دونستم که خانواده هم می‌تونند بیان و بعدش فهمیدم و به روی خودم نیاوردم. این دفعه هم بهشون نگفتم. فکر کنم هیچ‌وقت نگم. 

ولی کمی بهتر شدم از نظر ارتباط با دیگران. مثلا به‌‌نسبت قبل کم‌‌تر با بقیه بحث می‌کنم که آیا فلان چیز حق منه یا نیست توی رابطه. یک مثال خیلی خوب توی ذهنم بود از کارهای اخیرم که سازش بوده و متاسفانه الان یادم نمیاد. این‌قدر من کم سازش می‌کنم که الان بدون اون مثال دیگه نمی‌دونم چوری بحث رو ادامه بدم. راستش الان حتی نمی‌دونم واقعی بوده یا توی ذهنم و تحت تاثیر مریضی ساخته شده. ولی خلاصه، به‌جای این که حالت تهاجمی بگیرم، تلاش می‌کنم در عین این که کار خودم رو می‌‌‌کنم، به طرف مقابل نشون بدم که ما دشمن نیستیم و خیلی برام جالبه که چقدر روش کارسازیه و تا حد زیادی مطابق ارزش‌هامه. نه دنبال راضی کردن بقیه‌‌ای، نه خودت رو از اطرافت جدا و تنها می‌کنی. چون در نهایت بحث کردن فایده‌ی زیادی نداره گاهی اوقات، و چیزها رو پیچیده می‌کنه.

 

پروازم از ترکیه تصادفا با پرواز آیشنور یکی بود و کلی حرف زدیم. بهم یک جا گفت که حس می‌کنه شخصیت‌‌های یک سریال‌ایم که برای سیزن جدید برگشتیم و دقیقا، دقیقا.

۰

جمع‌بندی

این بار اومدنم خیلی حال آشفته‌ای داشت. واقعا به‌سختی می‌تونم انکار کنم که به شرایط محیطی حساسم. خوشم نمیاد مدت طولانی خونه‌ی بقیه باشم. دایی‌م می‌گفت همسایه‌شون دانمارکی و این خونه رو فقط برای وقت‌هایی که میاد، خریده. خیلی دلم خواست.

بحث سختی‌ش یا رودربایستی نیست. خونه‌ی بقیه همیشه غذا هست و مردم هم انگار بهشون خوش می‌گذره و منم کلا انسان بی‌آزار و راحتی‌ام. بحث حس آوارگیشه. دوست دارم توی ایران یک خونه داشته باشم، ولی خب رویاییه برای کلی سال دیگه. تا اون موقع نمی‌دونم باید چی کار کنم که کم‌تر حس بدی داشته باشم بابت این آوارگی. واقعا یعنی ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسه.

 

مورد بعدی، همون‌طور که قبلا اشاره کردم، خانواده است. بازم مثل قبل، دقیقا بحث محدودیت و سختی نیست. احتمالا می‌تونم ساعت دوازده شب برگردم و خیلی مشکلی پیش نیاد، ولی تلاششون برای اعمال قدرت من رو به جنون می‌رسونه. بقیه می‌گن باید بی‌خیالش باشم و من فعلا نمی‌تونم. یک زمانی شاید، ولی الان برام آزاردهنده‌تر و غیرقابل‌درک‌تر از اونیه که بتونم نادیده‌اش بگیرم. هی غصه و حرص می‌خوردم و نمی‌فهمیدم. در این مرحله، کاملا احساس یک فرد بالغ رو دارم -که احتمالا منطقیه داشته باشم- و واقعا بهم برمی‌خوره.

 

خیلی ولی در عین بزرگسالی، احساس می‌کنم در فاز اولیه‌اشمم. خیلی چیزها گیجم می‌کنند، و حتی مسیری جلوی چشمم نیست دقیقا. نمی‌دونم قدم بعدی چیه، هدف چیه، و هیچی. اگه یکم بدبین‌تر بودم، می‌گفتم شاید از این به بعد چیزی در انتظارم نیست، ولی خب واقعا یکم مشکوکه :)) حتی با این بی‌اعصابی و خستگی و غمم، به نظرم منطقا نباید این تهش باشه. 

این بار هرازگاهی به این فکر می‌کردم که با این که از مسیری که به صورت کلی در زندگی می‌رم، راضی‌ام، ولی حس می‌کنم مسیری که توی ایران داشتم، ناقص مونده و منتظرمه. این احساسات محو اولیه رو دارم و جالبه ببینم دو سه سال دیگه به چی تبدیل شدند و من رو به کجا رسوندند.

۰

خانواده

بچه‌ها خانواده من رو در این سفر پیر کرد. یعنی واقعا روحیه‌ی اصیل خانواده‌ی ایرانی رو نشون داد و منم که اولین قسمت از فرهنگ ایرانی که دور انداخته بودم، جواب پس دادن بابت چیزهای کوچک بود. اصلا قابل‌فهم نیست که چطور می‌شه یک نفر یک کشور دیگه، کاملا مستقل، زندگی کنه و وقتی برمی‌گرده، سر بیرون رفتنش باهاش سرد باشند. واقعا درسی برای من بود که غره به خودم و والدین نباشم و صلح رو کاملا محصول دوری بدونم.

 

اصلا روحیه‌ی مقاومت در روابط انسانی ندارم. تا به کوچک‌ترین اختلافی می‌خورم، اولین گزینه برام قطع رابطه است. چنین روندی توی زندگی واقعی خیلی خنده‌دار می‌شه. می‌دونم و بازم کاری نمی‌تونم کنم. اصلا حوصله‌ی درک کردن و فلان ندارم. حوصله‌ی این هم ندارم که با بقیه سر این بحث کنم، چون می‌دونم عادت خوبی نیست، ولی واقعا جون ندارم.

 

الان در شرایطی‌ام که می‌گم اصلا خوشحالم که دارم برمی‌گردم. واقعا یعنی تو فکر کن چقدر پیر شدم که حتی بودن با این بچه توی یک شهر به‌اندازه‌ی کافی وسوسه‌برانگیز نیست.

۰

فرار از اضطراب

من همین الان داشتم فکر می‌کردم و متوجه شدم کلید کلی در روند همه‌ی آزادی‌های کسب‌شده توی خانواده‌ی ما همین بوده که بعد از کلی مذاکره‌ی منطقی و دعوا و بحث بی‌نتیجه، مامانم شانسی دیده یک خانواده‌ی دیگه روششون اصلا همونه و به آنی متحول شده. عصبانی نمی‌شم، فقط برام جالبه.

 

دیشب خیلی بهم خوش می‌گذشت و با این حال دوقدمی این بودم که اسنپ بگیرم و برم، چون بار استرس نمی‌ذاره چیز دیگه‌ای هم حس کنم. کاملا می‌فهمم که از یک سنی به بعد تحملم برای استرس صفره. حاضرم از هر چیزی بگذرم تا نگران نباشم. دوست ندارم این‌طوری باشم. اثرش رو روی زندگی‌م می‌فهمم کاملا. با پرهام که هستم، کوچک‌ترین چیزها، مثل نگاه مردم یا زنگ گوشی‌م، تمرکزی برام نمی‌ذاره. ترجیح می‌دم که کلا پیشش نباشم تا این که استرسش رو تحمل کنم. هیچ‌وقت هم چیزی پیش نمیاد، کسی واقعا کاری نداره، ولی انگار توی ذهنم حک شده این چیزها. دوست ندارم این‌طوری باشم و احتمالا تلاش کنم که نباشم.

 

پروگرم من ارشد و دکترای پیوسته است. تا سه چهار سال دیگه نیازی نیست فکر پوزیشن باشم و واقعا خدا رو شکر. فکر پست گذاشتن توی لینکدین و این قبیل کارها روانی‌م می‌کنه. اصلا توی ذهنم نمی‌گنجه چرا من باید به بقیه خبر بدم؛ بذار صبح برم آزمایشگاه و شب برگردم. زندگی ایده‌آل همینه. 

 

می‌بینی، خیلی اینرسی دارم و از تغییر و اضطراب و آشفتگی تا حد امکان دوری می‌کنم. ولی آدم که این‌طوری دووم نمیاره. یک پناه کاذب پیدا کردم و فکر می‌کنم تا ابد حفظم می‌کنه.

 

دخترخاله‌ام خیلی فرد جالبیه برام. کاردرمانی خونده و الان کلینیک خودش رو داره و حقوقش هم خوبه و زندگی خوبی داره کلا. از ازدواج خوشش نمیاد و بچه‌دار شدن براش کاملا منتفیه. با خانواده‌اش زندگی می‌کنه و نقش خودش رو توی خونه داره و ذهن خانواده رو هم کم‌کم باز کرده‌. اصلا اون بود که شال نپوشیدن توی فامیل رو شروع کرد. من هم دوست داشتم شروع کنم، ولی مامانم قطعا از حرکتم استقبال نمی‌کرد و فکر بقیه می‌بود، و منم ابدا از استرس مقابله با خانواده استقبال نمی‌کردم. می‌بینی که چطوری این اجتناب از نگرانی محدودم می‌کنه.

ولی خلاصه، راجع به دخترخاله‌ام، برام جالبه که چطور با وجود معترض بودنش، زندگی خوب و پری داره. مثل من عزاداری نمی‌کنه و تمام زندگیش بهش نمی‌ره. اون‌قدر از این نظر توان روحی داره که بتونه هم‌زمان جفتش رو ادامه بده.

خیلی خودم رو سرزنش نمی‌کنم، چون عقاید رادیکال‌تری دارم و فکر کنم طبیعیه انرژی زیادی ازم بره سر همه‌چیز. شخصیت‌ها هم فرق داره به هر حال. ولی خب، برام الهام‌بخشه.

۰

نزدیک به بیست‌و‌سه‌سالگی

چند وقت پیش داشتم با کلم حرف می‌زدم و به این اشاره کرد که به ساعت خوابش گیر می‌دادم و تلاش می‌کردم درستش کنم، که واقعا برام جالب بود. خودم هم یادم میاد که یک زمانی تلاش می‌کردم همه‌چیز و همه‌کس رو درست کنم، ولی نمی‌تونم به خود الانم ربطش بدم. الان واقعا اکثر مواقع هیچ اهمیتی نمی‌تونم بدم. یعنی واقعا اوج تلاشم برای اهمیت دادن از این روش، اینه که از رسول هر چند روز بپرسم حالش چطوره، چون از دوست‌دخترش جدا شده و درد و تنهایی جدایی هنوز توی ذهنم پررنگه، و این که حواسم به مهرسا هست. دو سه‌تا مورد این‌طوری و غیر از این انگار هیچ. واقعا هم حس بدی ندارم سرش، ولی عجیبه فکر کردن بهش.

این که می‌گم اهمیتی نمی‌دم، نه به این معنی که به آدم‌ها اهمیتی نمی‌دم، فقط تلاش برای اصلاح اوضاع برام مطرح نیست و من این‌طوری نبودم.

 

ایران بودن عجیبه. نمی‌تونم دقیقا توصیفش کنم. جدا از اوضاع حکومت و جامعه، خیلی اذیت می‌شم از نداشتن آزادی و فضای خودم. کسی هم کاری نداره به اون شکل، ولی سایه‌اش برام سنگینه. مدام بحث کردن ازم انرژی زیادی گرفته و در روند یهویی اومدن به مشهد، لباس‌های اندکی با خودم آوردم و نود درصد اوقات دقیقا یک لباس پوشیدم که این من رو به مرز جنون به‌شدت نزدیک کرد.

واقعا حس می‌کنم پنجاه سالمه. این چیزها نباید من رو این‌قدر در کمال جوانی آزار بده، ولی می‌ده. واقعا هر کدومشون به تنهایی من رو درهم می‌شکنه و غیاب اون میل اصلاح هم همینه که اصلا برام مطرح نیست این قضیه. می‌گم همینه که هست. واقعا هم خیلی استدلال قوی‌ایه برام، اصلا نمی‌تونم مخالفتی باهاش کنم.

در عین حال، فکر کردن به برگشتن دقیقا دلم رو سوراخ می‌کنه. یک سیاهچال باز می‌کنه توی ذهنم که نمی‌فهمم باید به زور ببندمش یا توی غمش غرق بشم و بعد برگردم.

 

می‌دونی، فکر می‌کنم قبلا متوجه بودم چه مسیری رو دارم می‌رم و همین که دو قدم جلوتر رو می‌دیدم، می‌فهمیدم کار درست چیه و می‌دونستم باید چه کار کنم. ولی الان به خدا اگه بدونم توی زندگی‌م چه خبره. می‌دونم مشکلات زیادی هست احتمالا، ولی نمی‌دونم حالت بهتر چیه.

۲

از درودیوار

توی شهری که من زندگی می‌کنم، زمستون کلی اعتصاب راننده‌های اتوبوس داشتیم. کل شهر هم برپایه‌ی اتوبوس. واقعا دیوانه‌کننده بود گاهی. راننده‌ها حقوق بیش‌تر می‌خواستند و راهشون هم همین بود تا این که در نهایت هم فکر می‌کنم واقعا حل شد. البته من هیچ‌وقت دنبالش نرفتم تا قطعی بدونم. توی این ماجرا برای من خیلی جالب بود که ببینم با وجود همه‌ی غرها، کسی نمیاد بگه که خب "بیاید کار کوفتی‌تون رو انجام بدید و این‌قدر نمک‌نشناس نباشید". واقعا مردم انگار پذیرفته بودند از اولش و اصلا همچین تفکری من ندیدم که زیبا بود.

 

من از وقتی اومدم insecurity جدیدم این شده که می‌ترسم کسی حس کنه من خودم رو می‌گیرم و این‌ها، چون واقعا خودم رو خیلی می‌گیرم گاهی ولی جزئی از شخصیتمه و نه ارمغان اون‌جا. این جوک‌ها راجع به نژاد و لهجه و فلان رو می‌شنوم، واقعا فقط دیگه نمی‌تونم. اصلا نمی‌تونم توصیف کنم چقدر نمی‌تونم. 

 

امروز من به شکل حیرت‌انگیز و غم‌انگیزی با گوشی‌م بودم. یک توییت وسط هزاران توییتی که خوندم، از یک دختری بود راجع به باباش که از پنهان کردن پد و این کارها بدش میاد. بعد یاد مامان خودم افتادم که اصلا خوشش نمیاد پد جلوی چشم باشه حتی. باید توی کمد باشه. واقعا انسان فقط از خودش می‌پرسه که چرا؟ 

همیشه پد رو به صورت واضحی می‌برم دستشویی از سر آسودگی‌طلبی و دیگه توی ذهنم نمی‌گنجه که الان چرا من باید بابت دیده‌شدن با این جسم خجالت بکشم.

 

بعضی اوقات به چشمم میاد چقدر شجاع شدم. آدم ته ذهنش فکر می‌کنه که داره فداکاری می‌کنه و چیزی هم عایدش نمی‌شه؛ بعدش می‌بینه که حرفش رو محکم و واضح می‌زنه و دیگه تایید شدن یا نشدن توسط بقیه اهمیت خاصی نداره. که توی چشم مزاحم‌های خیابونی محتمل نگاه می‌کنه و نمی‌ترسه.

۱

خیال خوش

بچه‌ها، من واقعا نمی‌فهمم شما چطوری این‌جا زنده‌اید :)) یعنی واقعا هی میام خودداری کنم، ولی نمی‌شه. چنان تعطیلات به‌یاد‌ماندنی و زیبایی برای من شد که شش ماه باید بذارم برای ریکاوری ازش. غم این‌قدر بهم چیره شده که جا برای چیز دیگه‌ای نمونده و حتی ذره‌ای امید و روشنی توی ذهنم نیست. من که ساعت یازده شب شروع به درس خوندن می‌کردم این‌قدر مبارز و انعطاف‌پذیر بودم، رویه‌ی فعلی‌م همینه که صبر کنم تا برگردم. فعلا فقط اسکرول و درخودفرورفتگی. 

مامانم می‌گه نباید مغلوب بشم، ولی واقعا سخته و منم یادم رفته چطوری. دیدن مشهد سخت‌ترش هم می‌کنه. مردمی که انگار از پارسال چیزی ندیدند. هر دو قدم هم مزاحمت خیابونی و نگاه خیره‌ی مردها. یعنی توی مشهد یکی باید اول علیه مردم قیام کنه، واقعا حکومت مانع دومه.

یکی از افراد نزدیکم بازداشت شده و احتمالا به زودی آزاد می‌شه. بقیه می‌گن که این که کاری نکرده. عصبانی می‌شم از دستشون. فکر می‌کنم بقیه مگه کاری کردند؟ عوض این که شجاعتشون الهام‌بخشت باشه، به‌عنوان مجرم بهشون نگاه می‌کنی؟

 

برای خودم نگران می‌شم. الان که بی‌حسم، ولی ته دلم می‌دونم نوجوونی که بودم، دوست نداره این‌طوری باشم. چیزهای خوب وجود دارند. موهام رو رنگ کردم و تجربه‌ی جالبیه؛ شاید بپرسید چه رنگی و باید بگم رنگ خودش :)))) گوش‌هام رو سوراخ کردم و یک کافه‌ی محشر توی مشهد و چند آهنگ از قربانی پیدا کردم که شنیدنشون توی اتوبوس و اسنپ کیف می‌ده. چند روز پیش فکر کنم وارد شعاع سه کیلومتری حرم شدم و اختیار خودم رو از دست ندادم که جای تقدیر و تحسین داره. 

ذوق اصلی‌م مهرساست و پیشرفتی که توی کتاب خوندن می‌کنه. دیروز یک عکس ازش گذاشتند که روی تختش و تنها داره "قصه‌های من و بابام" رو می‌خونه. الان می‌شه باهاش حرف زد. بهش قاره‌ها رو یاد دادم و ایران رو روی نقشه پیدا کرد. بعضی اوقات احساساتش فوران می‌کنه و میاد تک‌تک همه رو بغل می‌کنه. بهم می‌گفت رفتنم ناراحتش می‌کنه و یک جمله‌ی معنادار بود، نه حرف‌های احمقانه‌ی معمول بچه‌ها. 

خلاصه این‌طوری. چیزهای خوب و خوشحال‌کننده هستند، ولی نمی‌دونم، امید نیست.

۱

زندگی رو تکه‌تکه تجربه کردن

من قبلا خیلی متمدنانه و فلان می‌گفتم درسته که من به اسلام اعتقاد ندارم ولی مسلمانان روی چشمم جا دارند و فلان. حالا نه با این شدت، ولی کلا خیلی مهربان و باز بودم. الان دیگه نمی‌تونم. واقعا آخرای صبرمه. حتی مامانم دیشب وسط جاده شالش رو درآورده بود که برای اون واقعا اولین باره. مامانم تنها لینک من به اسلام بود. افراد مذهبی خار توی چشمم نیستند، ولی تلاش برای ترویج اسلام روانی‌م می‌کنه. این تلاش اولیه‌شون برای نشان دادن اسلام به‌عنوان دین مهربانی و حرکت تدریجی‌ش به سمت سرکوب زنان و اندیشه‌ی آزاد ته ذهنم نقش بسته.

 

این چند روز یاد زهرا افتادم باز و دوباره نفرت اومد به قلبم. که هر بار راجع به ایران حرف می‌زدیم، با جدیت تمام می‌گفت که نه، اوضاع چندان هم بد نیست و همین ایتالیا اصلا اقتصادش افتضاحه و فلان. من واقعا می‌نشستم فکر می‌کردم آیا درست یادم میاد یا نه. فکر می‌کردم شاید من اصلا اشتباه یادمه و شاید اصلا فقط توی ذهن من این‌طوری بوده. این‌طوری با قطعیت حرف می‌زد. می‌گفت که مشکلات ایران و آلمان فقط متفاوت‌اند، وگرنه ایران بدتر نیست که. هی فکر کردم و آخرش هنوز نتیجه همون بود. احساس gaslight شدن می‌کنم راجع به اون موقع. هی تلاش کردم بگم این اوضاع عادیه، که نبود. با هیچ متر و معیاری نبود.

 

فکر می‌کنم مشکل مهاجرت همینه. هیچ‌وقت هیچ‌جا همه‌چی برای یک ثانیه هم کامل نیست. توی ذهنم از اون طرف این صدا هست که می‌گه که یک سال خوب بود، خوش گذشت، حالا دیگه برگشتیم خونه و بیا دیگه نریم، همه‌چی این‌جاست. از اون طرف دلم برای رفاه و آرامش تنگ شده و گذشتن ازشون برای من سخته، مخصوصا آرامشش.

۲

شهریور

من خیلی انسان ترسویی هستم و خودم کاملا واقفم. سر فیلم ترسناک دیدن‌هامون این خیلی به چشمم میاد. اتاق فرار که رفته بودیم ولی به شکل حیرت‌انگیزی شجاع شده بودم و جلوتر از بقیه می‌رفتم. دلیلش هم این بود که اول‌هاش فکر کردم من واقعا فقط دو دقیقه با سکته فاصله دارم و اگه تلاش نکنم برای شجاع بودن، دووم نمیارم. 

دیروز یکی از این خانم‌های ولیعصر جلوم رو اومد بگیره که بهم گیر بده که سریع رد شدم. پشت سرم داد زد و قلبم واقعا منفجر می‌شد چون مشخص بود این دفعه دیگه جدی بودند و فقط تذکر نبود. به خیر گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد بعدش. ولی اگه بدونی چقدر سخت بود و چقدر به خودم افتخار کردم بابتش. به مامانمم می‌گم باید بهم افتخار کنه. می‌دونم هیچی نیست در برابر کارهای بقیه، ولی برای من واقعا خیلیه. 

این‌قدر عصبانی‌ام، این‌قدر عصبانی‌ام که نمی‌دونی. این‌قدر فکر این سالها اذیتم می‌کنه. فکر این همه تحقیری که تحمل کردیم. تجربه‌ی زندگی آزاد کاری کرده که هی فکر کنم چطور ممکنه جرات کنی به من بگی چی کار کنم و نکنم. 

 

از دست بقیه هم عصبانی‌ام که شال می‌پوشند. هی تلاش می‌کنم درک کنم و نمی‌تونم. یعنی یک جاهاییه که من می‌فهمم نپوشیدنش شجاعت لازم داره و نمی‌تونی توقعی داشته باشی‌ که هر فردی در شرایطش باشه که از عهده‌ی هزینه‌اش بربیاد. ولی اکثر جاها اصلا خبری نیست و مردم به شال‌های ته سرشون چسبیدند. پرهام موافقم نیست، ولی هی فکر می‌کنم و بازم اشتباهی توی استدلالم و عصبانیتم نمی‌بینم؛ همچین تغییر بزرگی شکل گرفته و همچین کارهایی هی محوترش می‌کنه.

۰

میدون ولیعصر

پارسال که من ایران بودم، موقعی که از میدون ولیعصر رد می‌شدیم، دو متر از پرهام فاصله می‌گرفتم و شالم که حتما از قبل روی سرم انداخته بودم. یک بار با BRT یک ایستگاه رفتم از سر ترس. یک نگرانی همیشگی بود.

پریروز از اون‌جا سه بار رد شدیم. سه بار گفتند "خانوم شالت رو بنداز" و هر سه بار توجهی نکردم. یک بار گفتم مرسی، یک بارش چیزی نگفتم، یک بار بهش خیره شدم. برای مامان که تعریف کردم، از دستم حرص می‌خورد. بهش می‌گم واقعا چطور آدمی تمام اون اعتراضات رو از دست می‌ده و در آسایش می‌خوره و می‌خوابه و زندگی رو می‌کنه و بعدشم که برمی‌گرده، حاضر نیست یک ذره شجاعت خرج کنه.

 

من که ایران رو این‌طوری ندیدم. من که همیشه ترسیدم و تحقیر شدم. چرا باید برگشت به اون وضع رو ساده‌تر کنم براشون؟

۶

خونه‌ها

رسول travel anxiety داره و من تا مدت‌ها مسخره‌اش می‌کردم که همچین چیزهایی از خودت درنیار، ولی الان خودم تقریبا از استرس حالت تهوع دارم و واقعا کارما. نکته‌ی واقعا عجیب اینه که هیچ‌کس به من کاری نداره. حتی بابام بهم گیر نداده که "پاسپورتت رو برداشتی؟ گوشی‌ت رو برداشتی؟ چمدونت رو برداشتی؟ کفش پوشیدی؟" که واقعا شاید نشونه‌ی این باشه که انسان‌ها من رو به‌عنوان یک انسان بزرگسال پذیرفتند، که شاید همینم استرس به جونم انداخته.

امشب که از پیش انوجا برگشته بودم و ساعت یازده شب منتظر اتوبوس بودم، فکر کردم که این‌جا خونه است. یاد روزهای اولی میفتم که این‌جا اومده بودم و چقدر کودک بودم. مثلا آشغال‌هام رو هم جمع شده بود و من یک بار نشستم با حوصله تا ته آشغال‌هام رفتم و جداشون کردم :)))) خیلی برام بامزه است که رها نکردم و این‌قدر متعهد بودم :))) که برای اولین بار از بارهای خیلی خیلی زیاد رفتم کافلند و یک سس آماده‌ی پاستا خریدم و درست کردم و باورت نمی‌شه چقدر به خودم افتخار کردم :)))) دقیقا فقط سر مخلوط کردن سس پاستا. که بدون بالشت می‌خوابیدم، که مدت زیادی ظرف‌هام رو روی یک حوله خشک می‌کردم. اولین باری که از خونه اومدم بیرون و بدون اینترنت و سیم‌کارت و هیچی و با گوگل‌مپ آفلاین رفتم کلاس زبان. نگاه که می‌کنم، هم دلم می‌سوزه هم بامزه‌است و هم ثبات الانم بیش‌تر به چشمم میاد.

نمی‌تونم تمام این سالی که گذاشت، توی یک پست خلاصه کنم. نه این که دقیقا افتخار کنم، ولی خودم رو بابتش دوست دارم. هرجا که نگاه می‌کنم، داشتم یک شکلی حرکت می‌کردم، کلش داشتم زندگی می‌کردم. یک دلیلی داره که با همه‌ی دلتنگی‌م این‌جا هنوز خونه است.

فردا هم حتما به خیر می‌گذره. توی راه Shining می‌خونم و آخر شب مهرسا رو بغل می‌کنم.

۲

نزدیک به سپتامبر

چند شب پیش با انوجا بیرون بودم و توی اتوبوس براش تعریف می‌کردم که چقدر دلم تنگه و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود :)) دلتنگیم در این حد مشخصه یعنی. دو ثانیه فکر کنم گریه‌ام می‌‌گیره. دیشب صبا عکس دختر دخترخاله‌مون رو فرستاده و این‌قدر بچه بزرگ و قشنگ شده که نمی‌تونم صبر کنم برای بغل کردنش. 

قبلا راجع به پرهام می‌گفتم که کنارش دنیا یک احساس دیگه داره، نمی‌دونم چطوری بگم، ولی به صورت بنیادینی فرق می‌کنه. دیگه اون دنیایی که من می‌شناسم نیست. قشنگ‌تره. الان انگار اون دنیایی که من کنار دیگران داشتم، کنار دختر دخترخاله‌ام حتی، برام چنان دور و متمایز از این‌جاست که مجموع همه‌شون با هم شبیه بهشته. امروز امتحانم رو دادم و فقط مصاحبه‌هام موندند و حتی نمی‌تونم برای امتحان خوشحال باشم، نمی‌تونم روی چیزی جز برگشتن تمرکز کنم.

 

قبلا یک کانال‌نویسی رو می‌شناختم که اون موقع که می‌خوندمش می‌گفت که سه سال ایران نبوده و منم با همون طرز فکر  لگاریتمی خودم می‌گفتم که سه سال همون یک ساله و یک سالم که سخت نیست خیلی (من واقعا باید یک مشکل داشته باشم، این تخمین‌هام طبیعی نیست اصلا) و این مدت هرازگاهی یادش می‌افتادم و دلم کباب می‌شد به حالش که سه سال این وضع رو تحمل کرد. صرفا آلمان رفتم چون شد، ولی الان واقعا خوشحالم که هر سال یک ماه ایران بودن ممکنه، چون من دیگه نمی‌تونم و هدفمم این نیست که بتونم.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان