اصلا حوصلهی آشپزی رو توی خودم پیدا نمیکنم. پاستا و تن ماهی درست کرده بودم و سر ناهار شوخیطور گفتم I hate this, I hate this so much، و سرم رو بلند کردم و دیدم همه خیره شدند :)) صحنهی عجیبی بود. ضعیف و غمگینم و فعلا انوجا حواسش بهم هست. یعنی زندگی میگذره ولی بابت غذا هر شب عزا میگیرم دقیقا. خیلی به نظرم این بخش تنها زندگی کردن نامردیه. که در اوج خستگی و ضعف و غم هم از آسمون غذا و سرویس اتاق نمیاد.
این هم کمی سخته که کسی توی آزمایشگاه نمیدونه که اوضاع اینطوریه. نمیدونم، یعنی در هر صورت کاری ازشون برنمیاد، ولی یکم حس میکنم توی غم تنهام؟ همچین چیزی.
گناه دارم، ولی میدونم راهی هم جز قوی بودن و power through کردن ندارم. از اون دورههاییه که میانبر هم داشته باشه، میانبرش اثر خوبی روی شخصیتت نداره. مطمئنم اگه دو هفته طاقت بیارم و روی خودم تکیه کنم، بعدش اوضاع خوب میشه. متاسفانه دو روز دیگه انوجا برای تعطیلات میره هند و ببینیم اون ضربه رو چطوری تحمل میکنم.