نزدیک زمستون

اصلا حوصله‌ی آشپزی رو توی خودم پیدا نمی‌کنم. پاستا و تن ماهی درست کرده بودم و سر ناهار شوخی‌طور گفتم I hate this, I hate this so much، و سرم رو بلند کردم و دیدم همه خیره شدند :)) صحنه‌ی عجیبی بود. ضعیف و غمگینم و فعلا انوجا حواسش بهم هست. یعنی زندگی می‌گذره ولی بابت غذا هر شب عزا می‌گیرم دقیقا. خیلی به نظرم این بخش تنها زندگی کردن نامردیه. که در اوج خستگی و ضعف و غم هم از آسمون غذا و سرویس اتاق نمیاد.

این هم کمی سخته که کسی توی آزمایشگاه نمی‌دونه که اوضاع این‌طوریه. نمی‌دونم، یعنی در هر صورت کاری ازشون برنمیاد، ولی یکم حس می‌کنم توی غم تنهام؟ همچین چیزی. 

 

گناه دارم، ولی می‌دونم راهی هم جز قوی بودن و power through کردن ندارم. از اون دوره‌هاییه که میانبر هم داشته باشه، میانبرش اثر خوبی روی شخصیتت نداره. مطمئنم اگه دو هفته طاقت بیارم و روی خودم تکیه کنم، بعدش اوضاع خوب می‌شه. متاسفانه دو روز دیگه انوجا برای تعطیلات می‌ره هند و ببینیم اون ضربه رو چطوری تحمل می‌کنم.

۳
اسطوخودوس هندی
۰۱ آذر ۰۱:۵۴

اینجاش قشنگ بود:

 

 I hate this, I hate this so much

هانی هستم
۰۲ آذر ۱۰:۲۱

کی دیده زمستون بمونه؟

پاسخ :

من که نه.
فیلو سوفیا
۰۲ آذر ۱۷:۱۱

یه موضوعی که در موردت دوست دارم اینه:

غم و شادیت رو خیلی راحت میبینی و میپذیری و درباره‌ش مینویسی. میتونی امروز از آشپزی بدت بیاد در حالی که چند روز پیش ازش لذت بردی و درباره پیشرفتت توش نوشتی... تو نوشته‌هات یه انسانی با همه‌ی بالا پایین‌های ذهنی و احساسیش. و خب اکثر اوقات از پس سختی و ناراحتی‌های امروز برمیای و میری سراغ بعدیا...به نظرم حتی اول سختیا که آدم خیلی نامطمئنه از آینده، تو حس درونیت ۹۹ در صد اینه که از پسش برمیای و توش رشد میکنی @-)

پاسخ :

آره، فکر کنم زندگی رو هرطوری هست می‌پذیرم و embrace می‌کنم.
هرچند این دفعه یکم دلم سسته، ولی خب احتمالا درست بشه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان