به نظرم یکی از چیزهای خوبی که از این سفر دراومد، امید به آینده بود. جدا از حجاب و این صحبتها، یک جاییش ما داشتیم نوهی خالهام که شهری جز تهران زندگی میکنه و خانوادهی سنتیتری داره، قانع میکردیم که چشموگوشبسته نره پزشکی بخونه و نره تجربی به امید پزشکی و یک لحظه به خودم اومدم و واقعا فضای خونه رو تحسین کردم. من که پنج سال پیش تصمیم گرفتم نرم پزشکی، تکتک افراد این فامیل تلاش کردند منصرفم کنند. حالا به این باور قلبی رسیده بودند که هرکسی رو بهر کاری ساختند.
یعنی میگم هی فکر میکنی مردم احمقاند، ولی من الان در نقطهی کمیابی هستم که حس میکنم گفتوگو جواب میده. شاید خیلی دیر و شاید ارزشش رو نداشته باشه، ولی جواب میده. ارزشهای مطلق کماند، ولی بستن راه گفتوگو همهچی رو بدتر میکنه.
پرهام بهم میگفت یک بار که حس میکنه دنیا غیراخلاقیتر میشه هر روز. من فکر نمیکنم اینطور باشه ولی. فکر میکنم آدم دور محورهای اخلاقی نوسان میکنه و جدا نمیشه.
بعضی اوقات اثر تربیت دخترهای خوب رو توی افراد میبینم. میبینند یک دختر کشته شده و بازم واکنش خاصی نشون نمیدن. انگار که یاغی بودن براشون خط قرمز باشه. خشم به هر دلیلی غلط باشه. زهرا میگفت "منم ناراحتم، ولی خب من کلا از سیاست بدم میاد." و هنوز نمیفهممش. من هم تحت تاثیر همچین تربیتی بودم، ولی خب واقعا تخس هم هستم گاهی و همین در عین مشکلاتی که آفریده کمی هم زبون داده بهم.
بچهها، مهاجرت ولی واقعا غمانگیزه و من هی ابعاد جدیدی از غمش رو کشف میکنم. یعنی من هیچوقت یک درصد هم پشیمون نیستم، ولی ایران نبودن بار سنگینیه برای من. فکر این که هیچوقت احتمالا اونجا زندگی نکنم، بار سنگینتر. فکر میکنم که هیچوقت نتونم هم آروم باشم، هم گرم؛ از اعماق وجودم گرم. شاید بعد از بچه داشتن؟ نمیدونم.
به مریم میگفتم که وسط ترافیک همت به این فکر میکنم که من باید اینجا میبودم، و میگفت اگه میبودی دیوانه میشدی. راست هم میگه؛ من آدمش نیستم. به خونهام که رسیده بودم، از ته دل خوشحال بودم که کمی آرامش قراره داشته باشم.
ولی الان که یکم سبکترم، فکر میکنم که نباید فکر کنم کشوری ندارم؛ من دوتا کشور دارم.