این بار اومدنم خیلی حال آشفتهای داشت. واقعا بهسختی میتونم انکار کنم که به شرایط محیطی حساسم. خوشم نمیاد مدت طولانی خونهی بقیه باشم. داییم میگفت همسایهشون دانمارکی و این خونه رو فقط برای وقتهایی که میاد، خریده. خیلی دلم خواست.
بحث سختیش یا رودربایستی نیست. خونهی بقیه همیشه غذا هست و مردم هم انگار بهشون خوش میگذره و منم کلا انسان بیآزار و راحتیام. بحث حس آوارگیشه. دوست دارم توی ایران یک خونه داشته باشم، ولی خب رویاییه برای کلی سال دیگه. تا اون موقع نمیدونم باید چی کار کنم که کمتر حس بدی داشته باشم بابت این آوارگی. واقعا یعنی ایدهای به ذهنم نمیرسه.
مورد بعدی، همونطور که قبلا اشاره کردم، خانواده است. بازم مثل قبل، دقیقا بحث محدودیت و سختی نیست. احتمالا میتونم ساعت دوازده شب برگردم و خیلی مشکلی پیش نیاد، ولی تلاششون برای اعمال قدرت من رو به جنون میرسونه. بقیه میگن باید بیخیالش باشم و من فعلا نمیتونم. یک زمانی شاید، ولی الان برام آزاردهندهتر و غیرقابلدرکتر از اونیه که بتونم نادیدهاش بگیرم. هی غصه و حرص میخوردم و نمیفهمیدم. در این مرحله، کاملا احساس یک فرد بالغ رو دارم -که احتمالا منطقیه داشته باشم- و واقعا بهم برمیخوره.
خیلی ولی در عین بزرگسالی، احساس میکنم در فاز اولیهاشمم. خیلی چیزها گیجم میکنند، و حتی مسیری جلوی چشمم نیست دقیقا. نمیدونم قدم بعدی چیه، هدف چیه، و هیچی. اگه یکم بدبینتر بودم، میگفتم شاید از این به بعد چیزی در انتظارم نیست، ولی خب واقعا یکم مشکوکه :)) حتی با این بیاعصابی و خستگی و غمم، به نظرم منطقا نباید این تهش باشه.
این بار هرازگاهی به این فکر میکردم که با این که از مسیری که به صورت کلی در زندگی میرم، راضیام، ولی حس میکنم مسیری که توی ایران داشتم، ناقص مونده و منتظرمه. این احساسات محو اولیه رو دارم و جالبه ببینم دو سه سال دیگه به چی تبدیل شدند و من رو به کجا رسوندند.