با یکی از بچههای سالپایینیمون که ایرانیه، خیلی خوب کنار میام. وقتی داشت میاومد آلمان، دائما سوال میپرسید، من رو روانی کرد و قطعا first impression خوبی نداشتم ازش. حضوری ولی همینطوری چرتوپرت میگیم و میشنویم و خوش میگذره. توی مهمونی قبلی با هم میرقصیدیم و دیشب هم بهش گفتم وقت رقصه. گفت توبه کرده، ولی تا آخر شب دووم نیاورد. آدم بعدی توی ردیف مردمی که یک جایی باهاشون برخورد داشتم و یک جایی از قلبم که نه، ولی از ذهنم هستند.
معمولا اینجا راجع به والدینمون خیلی حرف نمیزنیم، ولی یک بار ازم پرسید مامانم چیکارهست. گفتم توی آزمایشگاه کار میکنه و خیلی براش جالب بود. واقعا هم جالبه. من از مامانم کارم رو به ارث بردم.
من همیشه از تنها بودن وحشت داشتم. نه به صورت موقتی، ولی این که در تنهایی بمیرم. الان نمیترسم. فکر میکنم در نهایت همهچی درست میشه. توی موزهی تاریخ طبیعی، که من بودم و هزار کودک شش تا ده ساله، دیدم یک پسربچهای یهویی مامانش رو بغل کرد و صحنهی قشنگی بود. تقریبا مطمئنم که منم یک روز تجربهاش میکنم.