فکر میکنم هر چیزی هم که بنویسم، تهش اینه که معنیای توی زندگی پیدا نمیکنم. نه با لحن افسرده؛ با لحن خنثی. زندگیم ایدهآله؛ نه به این معنی که در قلههای رفاه زندگی میکنم، که همهچی سرجای خودشه. نگران پول نیستم خیلی، نزدیک به طبیعت زندگی میکنم، کسی اذیتم نمیکنه، سرکارم خوبه، پارتنر خوبی دارم. هیچی نیست که ازش شکایت کنم و این خیلی من رو گیج میکنه. که حالا باید چی کار کنم. اگه مشکلی پیش بیاد، خب چه بهتر و اصلا میرم سراغ حلش و یک چیزی سرگرمم میکنه، ولی دوست دارم در این بیغمی هم بتونم در یک جهت حرکت کنم.
فکر میکنم ایران رفتن سیستمم رو به هم ریخته. به صورت یک حقیقت علمی میدونم توانایی همدردی ضعیفی دارم و واقعا غم دیگران فقط متاسفم میکنه و نه ناراحت. چندتا اتفاق بود که عمیقا ناراحتم کرد؛ یکی هواپیمای اوکراین بود، یکی مرگ مهسا، یکی هم به صورت نامشخصتر، دیدن ایران. بقیه میپرسند تعطیلاتت چطور بود و تلاش میکنم و میگم fine و اینقدر با اکراه میگم که همه از شدت عشقم به وطن حیرت میکنند. ولی دیدن ایران آشفتهام کرد.
قبل از سفرم خیلی زندگی روی روال بود. با پرهام راجع به سیاست و هنر و همهچی بحث میکردم و ویدئو میدیدم و ذهنم درگیر بود، ولی الان انگار باز زمان میکشه که ذهنم بتونه اونقدر آزاد بشه که سراغشون برم.
و اصلا از کجا باید یاد بگیرم که چطوری این زندگی رو زندگی کنم. که اخبار ایران رو دنبال کنم و فضای اونجا توی ذهنم باشه، و در عین حال از رفاه اینجا برخوردار باشم. انگار درون و بیرونم در تعادل نباشند.
تازگیا فهمیدم از دربارهی سیاست حرف زدن خیلی خوشم میاد، و الان تازه به ذهنم رسید شاید چون بهم اجازه میده از ایران حرف بزنم. انگار یک تلاش ناخودآگاه برای رسیدن به تعادل باشه.
بیستوسه سالهام شد و هنوز همونقدر از بیستوسهسالگی ایده دارم که توی چهاردهسالگی داشتم. نوجوون که بودم، میگفتم شونزدهسالی فلان میشه و هفدهسالگی بیسار و هجدهسالگی بهمان. بعد از بیست ولی کاملا خالی بود. فکر میکردم که یک روز میفهمم، ولی هنوز نفهمیدم. از نظر منطقی میدونم با احتمال قابلتوجهی چی میشه. ارشدم زود تموم می.شه، دکترا میخونم، بعدش پستداک احتمالا، بعدش هم چیزهای شبیهش. یک جایی اون وسطها هم ازدواج میکنم و بچهدار میشم. ولی هیچ تصویری ندارم و هیچ مفهومی توش نیست. ناراحت میشم که اینقدر باهوش نیستم که بفهمم دارم به چی نگاه میکنم.
برای بیستوسهسالگی آرزو کردم که آشپز بهتری بشم و مسافرتهای زیادی برم. آرزوی اصلیم اینه که یک چیزی به شوق بیارتم. مثل قبلا یک آتشی توم باشه. ولی اینقدر بعید به نظر میاد که حتی آرزو کردنش بیفایده است.