امروز داشتم دنبال یک کانالی توی تلگرام میگشتم و تصادفی به یک پیام از یکی از دوستهام رسیدم که قبلا خیلی نزدیک بودیم. پیامش طولانی و پر از محبت بود و توی اون لحظات قطعا آرامشبخش. نمیتونم انکار کنم که من سهم خودم رو از محبت توی این زندگی دریافت کردم. فکر میکنم سهم خودم رو از محبت به انسانهای دیگه هم دادم.
واقعا اصلا باورت نمیشه من چه زندگیای رو دارم هدایت میکنم :)) یعنی بیشتر از درد، خندهداره برام در این لحظه. واقعا هم نمیدونم چرا این همه ماجرا سرم میاد و اگر صادق باشم، شکایتی ندارم، چون به تماشاگر درونیم خوش میگذره.
امروز داشتم فکر میکردم چرا اینقدر مقاوم شدم، و فکر میکنم بهخاطر همینه که هرچقدر هم عذابآور باشه، هر روز تمهایی میبینم که همیشه باهاشون درگیر بودم. یک جایی نفسم میبره، ولی برای الان، هنوز به مقدار کافی خوبم.
رشدی که داشتم و چیزهایی که در پسزمینهی زندگیم حل و فراموش شدند هم جالبه برام.
چند وقت پیش گرفته و درخودفرورفته بود و من یک ذره احتمال ندادم از دست من ناراحت باشه. در کمال آرامشخاطر فکر کردم که "عه، لابد خوب نخوابیده." و به ادامهی روزم رسیدم و در ادامهی روز مشکوک شدم، ولی همین که سرنخی به این واضحی رو نادیده گرفتم، برای منی که همیشه روی رفتارهای بقیه overthink میکردم، جالب بود واقعا.
یا یکم قبلش، یک نفر دیگه که نظرش برام مهم بود، یک حملهی وسیع و مخرب روم انجام داد (that's what she said) که یک بخشش این بود که شاید در برخورد اول جالب باشم، ولی به بیان خودش، actام خیلی زود تکراری میشه.
بعد حالا در نظر بگیر که این یک نفر رندوم توی خیابون نبود؛ فردی بود که برام مهم که نه، ولی مقبول بود. بعد از شوک اولیه، فکر کردم که واقعا نمیتونم کاریش کنم. نه این که خیلی خودم رو قبول داشته باشم و فکر کنم چرت میگه. ولی در نهایت، طوریه که هستم. احتمالا یک زمانی تغییر میکنم و مشکلی باهاش ندارم، ولی چیزیه که خودش میاد و من نمیتونم بهزور بیارمش، صرفا چون یک نفر دیگه خواسته.
نمیدونم. اعتماد دارم به خودم و اصولم. نظر بقیه نه این که مهم یا مطرح نباشه، ولی انگار بیتاثیره روی نظری که خودم از خودم دارم.
واقعا چه دختری. الان شاید لطف کنه و بره برای سفر فرداش آماده بشه.