قبلا میگفتم که چیزی غرقم نمیکنه. احساسات، هرچقدر هم شدید، میگذرند و من تقریبا همیشه حالت ثابتی دارم. میدونم واقعا انگار خوشی زده زیردلم، ولی یک جایی دیگه دلم نمیخواست ازم محافظت بشه، حتی اگه بهاش این باشه که اینقدر خسته و ضعیف باشم. دلم میخواست هرازگاهی توی غم غرق باشم. نهچون دوستش دارم؛ فقط احساسات بخش مهمی از input من از اطرافاماند. ناپایدار و عذابآورند، ولی انگار من پایداری و صلحم رو از همینها میگیرم.
برای اولین بار در مدتها، مشتاق آیندهام. نه این که بهش فکر کنم دقیقا، ولی برام جالبه که چی میشه. قبلا برام جالب نبود. اصلا قابلتصور نبود. مخصوصا در زمینهی کاری. الان ولی توی آزمایشگاه واقعا احساس عجیب و خوبی دارم. یعنی واقعا دهنم داره سرویس میشه، ولی خیلی خوش میگذره. سوپروایزرم میگه از علم اونجا براش جالبه که چیز جدیدی کشف میکنه. من گفتم اهمیت زیادی به نتیجه نمیدم الان، و پروسهاش خیلی سرگرمم میکنه.
این مدت شبها ساعت ده یازده شب برمیگشتم خونه که تا حد امکان تنها نباشم. این آخر هفته ولی انوجا نیست و منم از فرار از تنهایی خسته شده بودم و خونه موندم. طبعا ناراحتم، ولی تنهایی عذابآور نیست. من با خودم واقعا خیلی حال میکنم :)) میتونم تصور کنم که تا چند هفتهی دیگه زندگی خیلی خیلی بهتر باشه و یک ریتم پیدا کنه.
متاسفانه زمستون هم داره میاد، و من از صبح دو قطره نور آفتاب نگرفتم از پنجرهی به این بزرگی. یک کاپشن بزرگ و پهناور و یک چکمهی حالت سربازطور خریدم و هدفم برای این زمستون اینه که هی برم توی سرما و تاریکی قدم بزنم و نذارم رگوریشهی خاورمیانهایم توی زمستون من رو توی تخت و گرما غرق کنه.