دیشب برای اولین بار توی این شهر خونهی خودم نخوابیدم و واقعا جالبه. پیش انوجا بودم و اصرار داشت که بمونم و به نظر میاد که منم هیچ استقلال عملی در برابر این دختر ندارم.
خیلی از خونهی بقیه موندن بدم میاومد. حس میکردم آدم باید در نهایت پنج دقیقه قبل از خواب با خودش تنها باشه. دیشب ولی بد نبود. صبح هم بلند شدیم و برام صبحانه درست کردم و ریموت تلویزیونش رو داد بهم که توش یوتیوب داشت. من حدودا چهار ساعت سرگرمش بودم.
روزهای موجداری دارم. برای اولین بار در مدت طولانیای احساس واقعا زنده بودن میکنم. نه لزوما خوشحال، ولی مثل قبل detached نیستم از زندگی. چیزها رو از پشت پنجرهی مات نمیبینم و روی پوستم حس میکنم.
از تنها بودن میترسم. اصلا احتمالا سر همین گاردم رو کنار گذاشتم. الان از خرید اومدم و جدا از این که یکی از دوستهام رو دعوت کردم، به صبا هم گفتم که بیاد بریم کال.
خیلی روزهای عجیبیاند. خیلی خیلی غیرمنتظره چیزی که اینقدر از ته دلم بهش نیاز داشتم، دوباره دارم. یک بار بهم گفته بود که "تو هیچوقت معمولی نمیشی." و الان بعد از شاید ماهها و سالها، فکر میکنم که معمولی نمیشم.