دیشب نشسته بودم روی تخت و پیشش گریه میکردم از سر دلتنگی. برای من اینطوریه؛ اکثر اوقات حالم خوبه، و گاهی اوقات توی پریودهای چندهفتهای همیشه دلتنگ خونهام. دلم برای خانوادهام خیلی خیلی تنگه. یکی از نشونههای همیشگی دلتنگی هم اینه که دلم میخواد صدای مامانم رو بغل کنم. قشنگترین میشه برام.
معمولا وقتی از یک نفر خیلی خوشم میاد، بحث رو به سمت بچه میکشونم. ترس همیشگیم اون قسمت Brooklyn 99ئه که بعد از یک سال از ازدواجشون فهمیدند که سر بچهدار شدن توافق ندارند. منطقم اینه که بیا این مسئله رو از اول حذف کنیم.
متاسفانه ولی پیشبینی حماقت بیحدوحصرم رو نکرده بودم که اگه یکی که دوستش دارم بگه نه، چی کار میکنم. ته داستان اینه که به بنیامین گفتم به امید خدا مشکلات جدیتری در رابطه خواهیم داشت که کار به اونجا نرسه.
یعنی اصلا سر همین قضیه بود که تمایل مردم به casual dating رو کمی درک کردم. به طرز وحشتناکی دارم زیاد کار میکنم و برای جنبههای دیگهی زندگی وقت و انرژی ندارم. منتظرم که با سر بخورم توی زمین، ولی اینم تجربهای میشه.
به صورت کلی هم ولی گاردهام نسبت به چیزها خیلی کمتر شده و راستش واقعا هم نمیدونم چرا. مثلا دیگه در مقابل الکل مقاومتی نمیکنم. از نظر فکری هنوز همونم، ولی دیگه حوصلهی جبههی خودم رو داشتن، ندارم.