امروز حالم بهتره و دیگه دوست نداشتم فقط توی توییتر بگردم. بهخاطر همین گفتم بیام آرشیو یکی دو سال اخیر اینجا رو بخونم تا شاید یک ایدهای پیدا کنم. خیلی غمانگیز بود ولی. کلی به روزهای خاکستری اشاره کرده بودم و یادمه امیدوار بودم بگذرند، ولی هنوزم روزها همونقدر خاکستریه. توی خوشحالترین روزها هم یک درصد بالایی از غم هست. هیچوقت کاملا سبک نیستم و نمیدونم چی ممکنه نجاتم بده. نه این که افسرده باشم، ولی دقیقا یادمه قبلا چقدر همهچیز زندهتر بود برام، و میترسم تمام بزرگسالی همین باشه.
واکنش به همهی مشکلات رها کردنه، و فکر میکنم همینم هست که باعث میشه همهچیز توی دلم بمونه. این دفعه که رفته بودم، تقریبا اصلا دانشگاه نرفتم. به مامان و بابام گفتم که من صد سال سیاه به اون خرابشده برنمیگردم. خرابشدهای که موقع انتخاب رشته با کلی عشق و آرزو اول گذاشته بودمش. میبینی؟ غم و کینهاش یک ساله از ذهنم نرفته. نباید اینطوری باشه، ولی نمیدونم وقتی دلم درگیره، چطور باید ببخشم. اون جهانبینیای که لازمه، من ندارم هنوز و نمیدونم از کی یاد بگیرم.