معمولا هرچی که بتونم از زندگی میکَنم و حالا برام عجیبه این موقعیت که میتونم به یک نفر بگم دوستش دارم و میدونم که هر کاری که شروع کنم، reciprocate میشه و باید جلوی خودم رو بگیرم که کاری نکنم و چیزی نشون ندم، چون آیندهای نیست و مهمتر این که همون آیندهی نداشته گذشته رو هم خراب میکنه. هرچقدر هم کل این ماجرا منطقی باشه، در عمل واقعا پیرم کرده.
این مدت به گذشته زیاد فکر کردم و هی دلم خواست برم به انسانها بگم که برای من اتفاقات چطوری بود و بفهمم اونها چطوری نگاهش میکنند. درنهایت کاری نکردم، حتی با این که احتمالا حداقل مقداری اطلاعات میتونستم جمع کنم. مدت زیادیه که میتونم با جواب نگرفتن کنار بیام، ولی از پرسیدن سوالم نمیگذرم. الان ولی حتی سوال پرسیدن هم حس غلطی داره؛ نشونهی این که جای خودت رو نمیدونی. سخته توضیحش و فکر نکنم الان بتونم.
دارم تلاش میکنم بهجای بقیهی آدمها روی چیزها تمرکز کنم که زندگی برام اینقدر متلاطم نباشه و خوشحالم که یکم تاثیرش رو توی اصول اخلاقیم حس میکنم. معمولا برای من هرچی به بقیه صدمه نزنه، اوکیه. الان ولی انگار یک چارچوب جدید پسِ پسِ ذهنم هست.