دیروز رفتیم دریای بالتیک. اولین بارم بود. چهار کیلومتر با پاهای برهنه راه رفتیم و آخرش به گریه خیلی نزدیک بودم. شبش Encanto دیدیم و از چیزی که یادم بود، قشنگتر بود حتی. از سفر کردن با دیگران میترسیدم، ولی در عین این که ارتباط عمیقی نداشتیم، واقعا سفر خوشایندی بود. هنوز نمیتونم صداقت و مهربونی رو با هم handle کنم البته.
مامان و بابام رفته بودند توس و از خودشون عکس گرفته بودند. روند پیر شدنشون رو، بهخصوص بابام، به وضوح میبینم و قلبم میشکنه. نمیدونم آیا اونها هم در دردند از دوری من، یا سرشون با زندگی گرمه.
این که بگم احساس تنهایی میکنم، بیان دقیقی از وضعیت نیست. به طرز عجیبی واقعا تنها هستم. نه این که قدر دوستی رو ندونم، ولی دوستی فقط گذر از زندگی دیگرانه. نمیترسم اصلا. فکر میکنم در این سن با تنهایی راحتم. ولی اگه تنها نبودم، خوشحالتر میبودم.
فکر میکنم نگرش خوبی به زندگی دارم الان. تلاش میکنم به عادی بودن زندگی خرده نگیرم و دنبال هیجان self-destruction نباشم. برای چیزهای کوچک و بزرگ صبور و محتاط باشم.
حس میکنم توی مسیر خودمم. فکر میکنم توی یک قسمت آروم و بلند و بیاتفاقش. تلاش میکنم توی مقیاس چندساله به زندگی نگاه کنم. آرومآروم پایههای زندگی رو بسازم و برم جلو.
در ارتباط با آدمها هم محتاطم. خیلی خلاف طبیعتمه، ولی فکر این که هیچ حرکتی دربارهی انسانها برگشتپذیر نیست، به کنترل کردن رفتارهام کمک میکنه.
تلاش میکنم خوب باشم، ولی دلم تنگه، آزمایشهام سختاند، و فکر نمیکنم با کسی واقعا حرف بزنم. احتمالا ولی خوبی بزرگسالی همینه که به طرز عجیبی قویای. نوشتن و دویدن هم همیشه کمک میکنه.
بیمیل نیستم برای دیدن یک نما از آینده ولی. احتمالا به لحظههای سخت یک معنیای میداد.