رفتم در مورد این avoidant attachment style ویدئو دیدم و دیدم بیربط نیست و یکم شخصیتم به سمتش متمایل هست. البته مشکلی هم توش نمیبینم و به نظرم اتفاقا سیستم منطقیایه. این از این. ولی چیزی که ازش مونده توی ذهنم و کمی معذب میکنه، اینه که یک جایی میگفت که این افراد از احساساتشون آگاهی ندارند و سر همین توی پردازششون مشکل دارند.
سر همین چنان به من، مدعی همیشگی توی خودآگاهی و پردازش احساسات، برخورد که از اون موقع هی فکر میکنم نکنه چیزی هست اینجا که من نمیبینمش.
فکر نمیکنم که مشکل بزرگی در زندگیم بهخاطر شخصیتم داشته باشم، ولی این احساس نامرتبط بودن به دیگران اکثر اوقات هست. چند شب پیش داشتم به آیشنور توی یکی از مکالمات پس از فیلم دیدنشون میگفتم که حس میکنم ماسک دارم کل روز، و حتی در حین این دیالوگ هم حس میکردم که ماسک دارم.
آره خلاصه، حس میکنم ماسک دارم و فکر میکنم این که اینقدر با تنهایی اوکیام، بخشیش بهخاطر همین احساس رهاییایه که بعد از تموم شدن ارتباط با دیگران دارم، نه این که حالا تنهایی چقدر خوش میگذره و فلان.
به این زیاد فکر میکنم که حالا الان در جواب چی بگم و چطوری این مکالمه رو تموم کنم، و چطوری کاری کنم طرف مقابل ازم خوشش بیاد و چطوری به چشمهای طرف مقابل نگاه کنم، و عضلات صورتم رو کنترل کنم، و نشون ندم حوصلهام سررفته و فلان. خیلی هم البته پیش میاد توی مکالمهای قرار میگیرم که واقعا اینقدر جالبه و به صورت طبیعی خوب پیش میره، که بعدش حس میکنم زندگی چند درجه قشنگتره، ولی اکثرا اینطوری نیست.
بعد موضوع اینه که من واقعا حرف زدن رو دوست دارم. Small talk سرکار مثلا اینقدر کیف میده بهم گاهی. اینجا هم شهر کوچکه و حالت communityطور داریم و همه هم رو میشناسند و من از ارتباط با افراد این شبکه خوشم میاد. از این حالت ارتباطات میانسالی که حالا دوست نیستید، ولی محیط نزدیکتون کرده. میدونم عمیق نیستند، ولی حس نمیکنم کاملا مصنوعی باشند.
نمیدونم از ترکیب اینها چی بسازم. ماسک رو لازم دارم، و ایدهای ندارم که اگه لازم شد، چطوری برش دارم.