به بهانهی آروم و بیحاشیه بودن زندگی، نوشتن رو عقب میندازم و فکرها توی ذهنم میمونند و فراموششون میکنم.
میدونی، خوب میشه اگه با کسی از فیلد خودم توی رابطه باشم. اینقدر دوست دارم برای یک نفر تعریف کنم که دارم توی آزمایشگاه چی کار میکنم. اینقدر دوست دارم کسی دقیقا پیشرفتم رو بفهمه. وقتی تزم رو تموم کردم حتی عمیقا ناراحت بودم بابت این. که دوست داشتم کسی باشه که باهاش جشن بگیرم. توی ذهنم دوستها هنوز غریبهاند کمی.
احساس ضعف میکنم بابت این نیاز به انسانها. چند شب پیش اینجا بود و داشتیم با هم نقاشیهای رنسانس رو نگاه میکردیم و داستان پشتشون رو میگفت. هی تلاش کردم جلوی خودم رو بگیرم و درنهایت باز هم سرم رو روی شونهاش گذاشتم.
نه این که قسم خورده باشم در تنهایی بمیرم، ولی دوست ندارم این میل درونی کورم کنه. که بهزور خودم رو وارد زندگی کسی کنم و درنهایت هم به این نتیجه برسم که باید برم.
نمیدونم؛ موفقیت نسبیای دارم در کنترل کردنش. قبلا اگه بود احتمالا اهمیتی نمیدادم که چی میشه. به توانایی خودم برای move on کردن از آدمها مغرور بودم. الانم فکر میکنم گذر میکنم، ولی مسیر زندگیم نباید اونقدر برام بیارزش باشه که همینطوری سر هیچی منحرفش کنم.
دوست دارم هوا گرم باشه، من خسته نباشم، و یکی بغلم کنه یکم.