پنجشنبه ۹ فروردين ۰۳
چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که اسم دخترم رو بهار بذارم. هر بار اومدنش تا عمق دلم رو گرم و تمیز میکنه. امروز خیلی خوشحال بودم، دیروز هم خیلی خوشحال بودم، احتمالا فردا هم خیلی خوشحال باشم. اتفاق خاصی هم نمیفته، فقط شکوفهها رو میبینم و دلم باز میشه و تمام این زمستون و پاییز زخمهاش محوتر و محوتر میشه.
اتفاق خاص البته میفته. تا دو سه روز دیگه تز ارشدم رو سابمیت میکنم. گفتن این جمله و دیدن گذر زندگیم جالبه. این که شش ماه دیگه بیستوچهار سالم میشه هم.
نمیدونم خوشحالیم رو چطور بروز بدم. الان هم یکم فکر کردم که اصلا چه خبره که من اینقدر خوشحالم. ولی بهاره و من یکم دیگه مدرک ارشدم رو میگیرم؛ چطور میشه خوشحال نباشم؟