از صبح بین تخت و کاناپه در حرکتم. هی فکر میکنم که باید یک کاری کنم، خونه رو تمیز کنم، ورزش کنم، هرکاری. ولی در نهایت فقط اخبار رو چک میکنم.
هی گریه کردم و تلاش کردم احساساتم رو پردازش کنم. درنهایت اینقدر بزرگه که نمیتونم. دیروز تولد آیتو و باربیکیو بود. هوا آفتابی بود و کنار دریاچه بودیم و هیچی از محیط بیرون بهم نمیرسید.
واقعا آدم در این موقعیتها یک قسمتهایی از خودش رو تازه پیدا میکنه. هی به این فکر میکنم که آدمهایی که من میشناسم، شب رو با صدای بمب گذروندند و باز گریهام میگیره. با پرهام همچنان توی کال یک دلیلی برای مسخرهبازی پیدا میکنیم. مامان و بابام موقع کال توی تلویزیون موشکها رو نشون میدن و باید تلاش کنم خونسرد به نظر بیام.
دوست ندارم فردا برم سرکار. میدونم قراره تلاش کنم جلوی بقیه آروم به نظر بیام و انرژیش رو ندارم. یا باید احساساتت رو کامل پنهان کنی، یا وسط ناهار بزنی زیر گریه. نمیتونی بگی که آره، آخر هفتهی فوقالعادهای نبود، ولی حالا میگذره.