چیزکیکم این شکلی از آب دراومد، و حالا تقریبا یک روزه که هر پنج دقیقه گوشیم رو درمیارم و به عکسش خیره میشم، و از شما هم همین توقع رو دارم. خوردنش توی آزمایشگاه خیلی خوش گذشت. دیروز یک سمینار هم رفتم و برای اولین بار ترسم رو کنار گذاشتم و سر سمینار سوال پرسیدم. خوشبختانه سوال احمقانهای نبود.
فعلا دارم استراحت میکنم و در کنارش هرازگاهی هم غصه میخورم. به زودی امتحان آلمانی میدم و A1 تموم میشه. همهی این چیزها ابتداییاند، ولی من همین رو از زندگی میخواستم. کلی side dish.
توی این دوران استراحتم دوست دارم کارهای مفیدی کنم، ولی انگار از قصد کارهایی میکنم که نه دوست ندارم، نه فایدهای دارند، نه هیچی. نمیدونم دلیلش دقیقا چیه، شاید فقط راهی برای فکر نکردن. ولی به پرهام میگفتم اگه یک بار غصه بخورم، شاید از یک جایی به بعد دیگه اهمیتی ندم. به نظرم منطقیه.
خستگی و غم و در عین حال شور زندگی واقعا ترکیب عجیب و متناقضی ساختند برای من. مثل این تابستون با آفتاب آزاردهندهاش و بارون و ابر و بادش.