چیزهای کوچکه که به روزها رنگ میده. فکر جدید و احتمال بوداپست رفتن توی آگوست، هندزفری جدیدم که امروز اومد بالاخره و باهاش بیستوشش دقیقه دویدم و شنیدن Titanium سیا باعث میشد ادامه بدم. این که امروز توی کتابخونه تلفنی با انوجا حرف میزدم. دیروز با هم بستنی خوردیم، تا ساعت دوازدهونیم خونهاش بودم. بنیامین بهم گفته بود که برم خونهاش تا توی جابهجا کردن وسایل کمکش کنم و خوشحال شده بودم که دیگه دوستشم.
این که هر روز بدون هندزفری میرم کتابخونه و واقعا بعد از تقریبا بیستوسه سال فهمیدم که چه اشتباهی میکردم که با آهنگ درس میخوندم و نمیذاشتم توش فرو برم. از اینجا هم شروع شد که هندزفریم شارژ نشد و نفس آخر رو کشید. من هم اول فکر کردم میمیرم، ولی دویدن بهم یاد داده که انسان حتی وقتهایی که حس میکنه داره میمیره، هنوز راه درازی در پیش داره، و من نباید اینقدر از این حس بترسم.
من دیگه به تو فکر نمیکنم. خیلی عجیبه، ولی تنها فکرم راجع به تو همینه که بهت فکر نمیکنم. ناراحتم میکنه. فکر نمیکردم زندگی این شکلی باشه. همیشه امیدوار بودم. نمیدونم، الان به ذهنم رسید که شاید واقعا راه من به تو برمیگشت، ولی یک جایی من خودم رو انتخاب کردم. خدا میدونه که ذرهای پشیمون نیستم.
عکسهای گالریم رو که نگاه میکنم، از این یکی دو ماه عکس زیادی ندارم. اصلا به عکس گرفتن فکر نمیکردم. کمکم عکسهامم میگیرم. دلم برای مسافرت کردن یک ذره شده. دوست دارم برم هانوفر. نمیدونم، شاید برم هانوفر.
واقعا توی بیان خوب نیستم هنوز. این احساسات هم قطعا پیچیدهتر از چیزهاییاند که من بهشون عادت دارم. امیدم اینه که با گذر زمان راحتتر بشه. واقعا ببین یک دویدن چه mindsetای به آدم اضافه میکنه.