میام بنویسم تا از بیان کردن خودم فرار نکرده باشم ولی از چیزهای سطحیتر حرف میزنم، که خب فایدهای نداره. میدونم کار درست اینه ولی تلاش کردن براش سخته وقتی تنهایی اصلا ناخوشایند نیست. به خودم میگم که خیلی خوبه که اینقدر پیش خودم به خودم خوش میگذره، ولی قطعا بدون آدمهای دیگه زندگیم کامل نیست. آدم شجاع به تلاشش ادامه میده و کی شجاعتر از من؟ در طی تقریبا بیستوسه سال زندگی فهمیدم که وقتهایی که با خودم مهربونم، چیزها رو راحتتر میپذیرم و جلو میرم. فکر میکنم اصلا بخشی از بزرگسالی همینه که وجههای مختلف شخصیتت با هم راحتتر کنار میان.
دیروز تزم قطعی شد. حس کردم که احتمالا کارم توی روتیشن خوب بوده. سوپروایزرم با سوپروایزر دوران روتیشنم فرق داره، و همون موقع هم کسی بود که هی موقع ناهار من رو به حرف میکشید. فکر میکنم ترکیب خوبی باشیم. بعدش رفتم پیش بنیامین و استاد قبلیم و با هم قهوه خوردیم. خیلی خوش گذشت. واقعا این آدمها من رو دوست داشتند و من حالا توی اون دپارتمان برای خودم جایی دارم. توی راه برگشت خیلی خوشحال و روی ابرها بودم. پروژهی ارشدم رو خیلی دوست دارم. اصلا نمیخواستم برم این آزمایشگاه، ولی شرح پروژه رو که شنیدم، نتونستم مقاومت کنم.
من خیلی وقت بود که ته دلم نگران تز بودم. گفته بودم که دلم نمیخواد از سر راحتی چیزی رو انتخاب کنم. این که الان یک جاییام که میگم عاشق پروژهی ارشدمم، باعث میشه دقیقا روی ابرها باشم. اینم یک قدم دیگه.
دیشب پرهام داشت از قوانین جدید آلمان میگفت، بعد گفتم نخوندمشون هنوز، بعد یک خرده نگاه کرد به این مفهوم که "فکر نمیکنی باید بخونی؟" و گفتم که من خودم رو شهروند حساب میکنم ته ذهنم :)) اصلا انگار توی ذهنم نباشه که این قوانین برای منم هست.
این حسم هم از این میاد که من واقعا اینجا رو خونهام حساب میکنم. ذرهای احساس غریبی برام نمونده. الان که حتی زبانشون هم تا حدی میفهمم و مخصوصا چیزهای نوشتاری رو به احتمال قوی متوجه میشم. پریروز مثلا یک کافه نشسته بودیم و یک بروشور روی میز بود به زبان آلمانی. همینطوری رندوم خوندمش و دیدم میفهمم تقریبا چه خبره. احساس عجیبی داشت.
یادمه اوایل که اومده بودم، دقیقا روزهای اول، حس میکردم که بقیه هم نگاه میکنند و من یک غریبهام براشون. الان حتی ته ذهنم نیست این. دلیلی هم نداره که باشه.
اینها هم فراره تا حدی، ولی خب واقعا دارم در جهت اصل مطلب پیش میرم.
امروز درس خوندن برای امتحان رو شروع کردم. صبح بلند شدم و رفتم کافهی دانشگاه. لپتاپ و Notionام رو تمیز کردم و برنامه ریختم. بعدش غم دوباره توم ریخت. رفتم خونه، اومدم باغ کنارمون. غم مثل قبلا پریشونم نمیکنه. به خودم اعتماد بیشتری دارم. به ترکیب همهی چیزهای مختلفی که توم هست. خودم حالم خوب نباشه، پرهام هست. اگه دوست نداشته باشم حرف بزنم، قدم زدن و دویدن و اتوبوسسواری هست. حتی بعد از یکی دو پست قبل و با فکر دوچرخهسواری، دوچرخهی زهرا رو با این فکر که من واقعا نمیتونم آدم بکشم باهاش، ازش قرض گرفتم. یعنی واقعا یک Support system اینجا هست؛ وسواسم شدیدتر شده و باید همیشه مراقب خودم باشم، ولی درنهایت جام امنه. این روزهای نوسانی و انرژیبر هم میگذرند.
بهعنوان نکتهی آخر، باید اینجا ثبت کنم که من برای اولین بار والیبال ساحلی بازی کردم چون یکی از همکلاسیهام مجبورم کرد، و فکر میکردم منطقا باید توش افتضاح باشم، ولی نه، decent بودم. یعنی باورت نمیشه، ولی بدترین بازیکن زمین من نبودم.
واقعا دلم به حال خودم کباب میشه که اعتمادبهنفسم توی چیزهای ورزشی اینقدر به صفر نزدیکه.