تازگیا به این سوال فکر میکنم که آیا من people pleaser محسوب میشم یا نه. قبلا به خودم میگفتم «نه سارا جون، تو خوشاخلاقی.» الان دیگه اینقدر با قطعیت نمیگم، چون سر چند مورد دیدم که دارم تلاش میکنم که فرد مقابل «راضی» باشه. یعنی منطقا هدف مهربونیت باید خوشحال کردن بقیه یا ناراحت نکردنشون باشه، و راضی کردن بقیه چندان نمیتونه هدف زیبایی باشه، مخصوصا این که راضی کردن همه مدنظر باشه، و نه مثلا رئیست یا استادت. دارم تلاش میکنم بین اینها یک تمایزی باشه توی ذهنم.
علیرغم همه چی، واقعا دوست دارم زودتر کارهام درست بشه و به آلمان برسم. گرونیها وحشتزدهام میکنه؛ این که چهارتا شیرقهوه الان میشه چهل و دیگه حتی اینم اقتصادی نیست و خیلی احمقانه است واقعا. بینهایت دوست دارم زندگی خودم رو داشته باشم و در شرایط آروم و پایداری زندگی کنم یک مدت. بدیش اینه که برای زندگی کردن انگار باید یک مدت صبر کنم. لباس خریدن و بعضی چیزهای دیگه انگار باید منتظر بمونند. خیلی این مانتو تابستونیها به نظرم قشنگاند و از اون طرف فکر میکنم که خب، مانتو قرار نیست به کارم بیاد.
ازش میپرسم مودبانهی «دوست ندارم» چی میشه، و میگه خودش مودبانه است :)) و خب، من واقعا کل شجاعتمم جمع کنم، نمیتونم حتی در جواب دعوت یک نفر بگم که دوست ندارم. البته یکی دو بار تونستم بگم که حوصله ندارم. بعد نکتهی عجیبی که من بهش برخوردم، اینه که مردم همچنان اصرار میکنند وقتی تو جواب رد میدی :))) یعنی یکی از نکات واضح در مورد من اینه که اگه چیزی برام جالب باشه، خودم میپرم سمتش، نصفهدعوت کافیه برام، و به هر زحمتی جواب رد میدم و باز اصرار میکنند :))) یعنی برام خیلی جالبه که مشخصه که من دوست ندارم یک کاری کنم و فرد مقابلم حس میکنه که اصرار کردن میتونه حرکت مناسبی باشه. همین چیزها مشکوکم کرد که شاید من هم people pleaserام، چون منطقا من به کسی کاری بدهکار نیستم که لازم باشه سر جواب رد دادن عذاب بکشم.
خیلی چیزها کلا فعلا گیجم میکنند. مثلا حجاب داشتن جلوی فامیل، حتی یک شال نصفهنیمه، برام مسئلهی سختیه، مخصوصا وقتی توی خود خیابونش من شال سرم نیست. حتی اگه ترسم از واکنش بقیه رو کنار بذارم، حس خوبی به کنار گذاشتن شالم ندارم. مذهبی نیستند، ولی خانوادهی ما یک حالت نیمهسنتی داره که یکم توضیحش سخته و به هر حال خلاصهاش اینه که من شال میپوشیدم از نوجوانی. همه میپوشند. نه حجاب داشتن نه نداشتن به نظرم درست نمیان دقیقا.
این تلاشم برای چیدن زندگی به شکلی که هر قسمتش درست باشه و سرش فکر کرده باشم، واقعا گاهی اوقات سخته و رنج میکشم سرش، ولی خب طبعا اونقدری مهم هست که همین شکلی ادامه بدم و امیدوار باشم بعدا قراره بیشتر بدونم.
کارهای دانشگاه و ویزا اذیتم میکنند، آدمهایی که هر روز باید یادشون بیاری چی کار داشتی همینطور. گرمای هوا هم، و تمام چیزهایی که تا الان گفتم. تلاش میکنم احساسات الانم کل ذهنم رو پر نکنه و بتونم در کنارش درس بخونم و از خودم خیلی شاکی نباشم. همچنان هم فکر میکنم که اگر چند میلیون داشتم که باهاش لباس بخرم، هیچکدوم از اینها آزار نمیداد. الانم که همهی اینها توی ذهنمه، بهخاطر اینه که خونهی خالهامم و لباسهام باهام نیستند.