یک وسواس عجیبی روی رابطهام با آدمها دارم که کاملا مطمئنم به یک درصد برتر جهانی overthinkerها در این زمینه میرسونتم. گاهی اوقات از یک نفر فاصله میگیرم، ترجیحا بدون این که خودش متوجه باشه، تا فقط ببینم احساساتم بهش چطوریه؛ آیا دلتنگش میشم یا نه، آیا بدون رابطهمون زندگیم فرق داره یا نه. اصرار دارم که روابطم خالص باشند، که ما با هم دوست باشیم، چون در حال حاضر از دوست بودن با هم لذت میبریم، نه بهخاطر گذشته، نه بهخاطر این که عادت کردیم، دلیل اصلی باید همین باشه.
این شیوهی فکر کردنم و کارهایی که در نتیجهاش میکنم، از بیرون بیرحمانه به نظر میاد، ولی از درون از سر هر چی هست جز بیرحمی. بیشتر از همه از سر احترام و اهمیته، که چیزی که داشتیم، خراب نشه. فکر میکنم متوجه این هستم که راهمون تا یک جایی احتمالا مشترکه و این اصلا اشکالی نداره.
یادمه کلم اوایلی که داشتم باهاش دوست میشدم خیلی روی چیزهایی که براش مهم بودند، تاکید داشت و این باعث شد من خیلی توجه کنم بهشون و سرش هم تعارف نداشته باشیم، و برای من این یکی از چیزهای مهمیه که دوست دارم اگه کسی بهم نزدیک میشه، بدونه و شاید از این به بعد بیشتر روش تاکید کنم. حالا نمیدونم اسمش هم دقیقا چی میشه، چون ابعاد مختلفی داره. مثلا داشتم اون شب میگفتم که من بعضی اوقات واقعا حسی ندارم به هیچی و هیچکس و در این حالت وانمود کردن این که اهمیت میدم و حسی دارم، برام عذابآوره. همیشه هم مجبورم وانمود کنم، چون کسی ازم توقع نداره اینطوری باشم و قطعا فکر میکنند این یک چیز شخصیه، در حالی که نیست. آهان، فکر کنم دوست دارم درک کنند که وسواس دارم روی واقعی بودن چیزها و واقعیت هم چندان قابل پیشبینی و خیلی اوقات چندان خوشایند نیست.