روشهایی که مردم انتخاب میکنند برای ارتباط با بقیه، واقعا برام جالبه. مثلا یکی از فامیلهای ما هست که نسبتا از من دوره و هیچ حرفی هم تقریبا با هم نمیزنیم. داشت در مورد دانشگاه آلمانم و این چیزها ازم میپرسید و این شکلی بود که «خب حالا این اوکیه، ولی اشتباه کردی که سوییس/آمریکا نرفتی.» و من قشنگ مونده بودم. یعنی نمیدونستم حتی این گزینه وجود داره که وقتی کسی موفقیتی داشته که خودش خیلی ازش خوشحال و راضیه، تو میتونی با اطلاعات صفر بهش بگی اشتباه کرده در حالی که اصلا و ابدا نظرتم نخواسته. مکالمهی واقعا جالبی بود که باعث شد دلم برای اطرافیان نزدیکش بسوزه. این مکالمه حداقل یک ماه پیش اتفاق افتاد و چند روز پیش که داشت به یک فامیل دیگهمون میگفت که «این خونه در شأن شما نیست.» (خونهشون یکم قدیمیه فقط، کلا همین.) دوباره یادم افتاد. یعنی ما در یک طرف people pleaser بودن رو داریم و از این طرف این فامیلمون که مثل این که مصممه که همه رو ناراضی کنه بعد از یک دیالوگ.
خیلی استرس دارم. سر گرفتن وقت به مشکل خوردم و اکثر اوقات میگم که حالا خدا بزرگه، بعضی اوقات هم یهویی تمام احتمالاتی که ممکنه کارم درست نشه، میاد جلوی چشمم و مثل الان تندتند نفس میکشم و دور خونه راه میرم و سر چیزهای بیربط غر میزنم تا به حالت اولم برگردم. من متاسفانه یک رفتار بدی که دارم، اینه که اصلا ملاحظهی طرف مقابل رو نمیکنم توی بحث مهاجرت. یعنی میام میگم «من خیلی شانس آوردم که دارم میرم، اینجا فلانه، بیساره، بهمان» و به این فکر نمیکنم که طرف مقابل زندگیش احتمالا قراره اینجا بگذره. اشتباه عمدیای نیست، واقعا اینقدر میترسم اینجا بمونم و مجبور باشم مراقب تکتک خوراکیهایی که میخرم باشم، که به ذهنم نمیرسه باملاحظه بودن.