این‌قدر به آهنگ‌های بی‌کلام گوش دادم که ایده‌ای برای عنوان پست‌هام ندارم.

دوست دارم بنویسم و نمی‌دونم از چی. امروز توی بزرگراه بودم و یک نمای خوشایندی از تهران اطرافم بود و خورشید داشت غروب می‌کرد و نفسم گرفت. یک شب بود که با مریم و محمد داشتم می‌رفتم کنسرت و کلیی رعد‌و‌برق زد و بهاری داشتم که می‌ترسم همچین شبی توش گم بشه. اگه به خودم باشه، دوست دارم تمام عکس‌ها و فیلم‌ها و چت‌ها رو کنار هم بذارم و هر چی یادم میاد، بنویسم. به خودم هم هست البته.

متاسفانه شخصیتی دارم که برای afford کردنش چاره‌ای ندارم جز شجاع بودن. برای این که در جواب «دلم برات تنگ می‌شه» همین‌طوری سرسری نگم «منم همین‌طور» وقتی می‌دونم دلم تنگ نمی‌شه. همین‌طور برای این که بتونم محبتی که دارم، توی خودم نگه ندارم. این چند ماه از این نظر سخت بود؛ هی باید تلاش می‌کردم برای شجاع بودن، هی درگیر بودم، هی شجاعتم ته می‌کشید و باید طوری می‌بودم که اصلا دوستش نداشتم. انگار پول نداشتم و هی خرج پیش می‌اومد که البته این وضعیت هم داشتم.

دوست دارم این‌قدر شجاع و قوی باشم که این شجاعت‌های کوچک برام هیچی نباشند. آروم و بی‌خیال طوری که دوست دارم باشم و حرفی که دوست دارم بزنم، و این‌قدر همه چی نترسونتم، ذهنم درگیر این همه چیز نباشه. برای خودم همچین آینده‌ای هم می‌بینم البته. اولش از قدم‌های لرزون شروع می‌شه.

 

نمی‌دونم با چی ادامه بدم؛ امروز نصف روز به گشتن توی عکس‌ها و فیلم‌هام گذشت، نصف دیگه‌اش به بغل کردن و بازی کردن با دخترهای دخترخاله‌ام. من وقتی کوچک‌تر بودم از این دخترخاله‌ام متنفر بودم و حالا توی قلبم جا داره. جای کمی البته ولی جا داره. تقصیر منم نیست، واقعا مادر بودن یک تغییر شگرفی در شخصیتش داده. حالا من همین الانم اون‌قدر خود‌خواه نیستم، ولی تقریبا مطمئنم بچه‌دار شدن منم تغییر می‌ده کلا. خیلی بهش فکر کردم و نمی‌دونم حتی چطور مادری می‌شم، حتی با فرض این که مادر خوبی قراره باشم. نمی‌دونم دقیقا هم چه تغییری قراره بده، ولی حدسم اینه که آروم می‌شم. تقریبا کل زندگیم ناآروم بودم، جز لحظاتی که نما از بالا پیدا کردم یهو، و حس می‌کنم یک ربطی به هم دارند. می‌بینیم.

واقعا روزهام چیزهای کوچک و بزرگ زیادی دارند که اگه تعریف کنم، حالا حالاها می‌تونم بنویسم. دیروز حمید در حالی که صبح خونه‌شون بودم و در واقع چند روز خونه‌شون بودم، بهم زنگ زد و گفت که جام خیلی خالیه و لحنش طوری بود که کاملا باورم شد دلش برام تنگ شده و ترجیح می‌ده که باشم. بعضی اوقات خیلی احساس دوست داشته شدن می‌کنم و اون لحظات هم خیلی خوشحالم. مخصوصا وقت‌هایی که تلاشی نکردم براش. یعنی خونه‌ی حمید شیرین‌زبون نبودم و تلاش نکردم جالب باشم، و مخصوصا با تلاش نوینم برای تظاهر نکردن دیگه واقعا راه‌های زیادی برای دوست داشتن نمی‌ذارم، ولی حمید می‌خواست که باشم.

 

نمی‌دونم، سر همین چیزها بود که نفسم گرفت. این‌جا همین‌طوری نشستم و دارم فکر می‌کنم چطوری توصیفش کنم که قابل‌تصور باشه، و توصیفش اگه ممکن باشه، احتمالا در توان من نیست. انگار که یک بچه باشم که قبل این فقط با رنگ‌های پایه و عادی مثل آبی و سبز و زرد و فلان کار کرده باشم و یهو رنگ یاسی بهم نشون دادند و صفاتی که من یاد گرفتم، اصلا برای توصیف اون نما و اون چیز مناسب نیست. می‌تونم بگم قشنگه و دوستش دارم و فلان، ولی نکته‌ی اصلی اون نیست. تنها چیزی که می‌تونم بهش فکر کنم اینه که از یک دنیای دیگه است و دلم به سمتش می‌کشه.

۲
ساجده طالبی
۲۰ خرداد ۱۶:۴۱

دیروز که سوار اسنپ بودم و داشتم می‌رفتم سر کار، از جلوی کافه‌ای که اون دفعه رفتیم رد شدم و به این فکر کردم حیفه که یه بار دیگه قبل رفتنت ندیده باشمت. :)

خوشحالم که روزهات پراتفاقن. خوبی پراتفاق بودن اینه که آدم خسته و افسرده نمی‌شه و اگر هم بشه یا موضوعی ناراحتش کنه، فرصت کمتری برای فکر کردن بهش داره و زودتر می‌تونه سوییچ کنه. امیدوارم روزهای تو هم خوب بگذرن. :)*

پاسخ :

چقدر خوب بود اون شب ساجده، نه؟ منم دوست دارم *_*

دقیقا دقیقا، همه چیز سریع‌تر می‌گذره و در مورد اتفاقات مهم این البته یکم اذیت می‌کنه، ولی در مورد اتفاقات ناراحت‌کننده واقعا خوشاینده.
ساجده طالبی
۲۰ خرداد ۲۳:۴۰

خیلی خیلی خوب بود. قلبم پیشته.

راستی، باید بهت بگم که یادته اون شب قرار بود برم بهش بگم؟ نگفتم ولی دیشب گفتم. منتظر جوابشم. :)

پاسخ :

وای ساجده! واقعا بهت افتخار می‌کنم، خیلی خیلی. برات از ته دلم خوشحال شدم و امیدوارم خوب پیش بره :*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان