نیمه‌شب

یک صحنه از دبیرستان یادمه که از بوفه شیرکاکائو گرفته بودم و داشتم سمت کتابخونه می‌رفتم و با خودم فکر کردم که شاید یک زمانی بیش‌تر اوقات تنها باشم، و از فکرش واقعا بدم نیومد. فکرم از این‌جا می‌اومد که توی دبیرستان من واقعا هر لحظه‌اش با فرزانه بودم. اگه فرزانه توی مدرسه بود و من هم توی مدرسه بودم و قهر نبودیم، قطعا پیش هم بودیم. 

امروز موقع تنهایی قدم زدن توی بارون، یاد اون لحظه افتادم. این که من چقدر آدم تنها بودن نبودم و الان هستم. شاید یک زمان آدم زود خوابیدن هم بشم. فعلا که دارم از خستگی بیهوش می‌شم، ولی رضا نمی‌دم به خوابیدن.

۱
آقای فِلینت
۳۰ بهمن ۰۶:۵۸

تغییر و عادت ، دو یار باوفایند که در گذر زمان هر کدام به راحتی جای خود را به دیگری می دهند و تخت پادشاهی را به دیگری پیش کش می نمایند ، بدون حتی جنگ و جدلی !

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان