يكشنبه ۳۰ بهمن ۰۱
یک صحنه از دبیرستان یادمه که از بوفه شیرکاکائو گرفته بودم و داشتم سمت کتابخونه میرفتم و با خودم فکر کردم که شاید یک زمانی بیشتر اوقات تنها باشم، و از فکرش واقعا بدم نیومد. فکرم از اینجا میاومد که توی دبیرستان من واقعا هر لحظهاش با فرزانه بودم. اگه فرزانه توی مدرسه بود و من هم توی مدرسه بودم و قهر نبودیم، قطعا پیش هم بودیم.
امروز موقع تنهایی قدم زدن توی بارون، یاد اون لحظه افتادم. این که من چقدر آدم تنها بودن نبودم و الان هستم. شاید یک زمان آدم زود خوابیدن هم بشم. فعلا که دارم از خستگی بیهوش میشم، ولی رضا نمیدم به خوابیدن.