دوستهام فکر میکنند من خیلی زیاد حرف میزنم و نظر بهشدت biasedایه، چون من وقتی جایی راحت نیستم و نه این که لزوما جدید باشم، فقط خوشم نیاد یا راحت نباشم، کلا حرف نمیزنم. یعنی تو بگو یک نظری چیزی، هیچی. کل روز توی آزمایشگاهم و جز Hey، yeah و OK، بهندرت حرفی از دهنم خارج میشه. خودم دوست ندارم حرف بزنم و اگه میخواستم، میشد، ولی خب همین که دوست ندارم حرف بزنم، خودش چیز خوبی به نظر نمیاد.
چند روز پیش شام خونهی وشنوی بودم و رسول هم با دوستدخترش اومد که یک شهر دیگه زندگی میکنه و اولین بار بود که ما میدیدیمش. خیلی خوش گذشت. ازشون پرسیدم که اگه خودشون یک آزمایشگاه داشتند، کی رو استخدام میکردند، جوابشون شامل من هم بود که اصلا توقع نداشتم. یعنی الان که فکر میکنم اینم خیلی نکتهی جالبیه که من اصلا فکر نمیکردم جواب یک نفر خودم باشم. دلیلشون این بود که critical analysis خوبی دارم. رسول بهم گفت منظورشون اینه که زیاد بقیه رو قضاوت میکنم :))))) وشنوی میگفت چون من از همهچی سوال میپرسم و اهمیتی نمیدم که چقدر احمق به نظر میام :))))) ولی واقعا درسته، من اینقدر در طول زندگیم از همهچی میترسیدم که حالا هر کار احمقانهای ازم برمیاد. حتی نظر بقیه هم اهمیت خاصی نداره عموما برام.
یکی از فکرهای محبوب من اینه که هنوز خیلی زندگیهاست که من تجربهشون نکردم. مثلا این که با دوستهام توی خونهشون پیتزا بخوریم و پارتنرشون رو ببینم و بشناسم.
الان اینجا نشستم، بعد از کار کردن روی آزمایشم که مربوط به ویروس کروناست. باید روی گزارشم کار کنم که سه هفته دیگه باید تحویلش بدم. ولی چون غمگینم، اولویت رو به یک پست طولانی نوشتن دادم.
این آزمایشگاه رو دوست ندارم واقعا. مردمش آلمانی حرف میزنند و این خیلی بهم حس غریب بودن میده. ولی به این فکر میکنم که این فقط دو ماه از زندگیمه، فقط یک فصلش.
بهش میگم از صدقهسر آیشنور و رسول، مهر ترکیه به دل من افتاده. حسم بهش شبیه حسم به خاله شهینمه. همونقدر که خالهام یاد مامانم میندازتم، ترکیه برام شبیه به ایرانه.
بین تقریبا همهی افراد زندگیم، نبودن مامان و بابام بیشتر اذیتم میکنه. اون بار که از وین برگشته بودم، دوتا دختر همزمان با ما پیاده شدند و مامان و باباشون رو بغل کردند. من از اون صحنه برای شکنجهی خودم استفاده میکنم بعضی وقتها. نمیدونم، نه این که نیاز داشته باشم پیششون باشم، ولی به نظرم درست هم نمیاد که اینقدر دور باشم. که اینقدر تکی یک جا افتاده باشم.
میدونم که این روزها هم میگذره و باید صبر کنم. ولی خب بعضی روزها لوستر از این حرفهائم.
وقتی به گذشته نگاه میکنی، همچین روزهایی به ذهنت نمیاد احتمالا. یادت میره همیشه صبحها عمیقا غمگین بودی. در طول روز حس نمیکردی افسردهای و چیزها بد نبود، شادی و محبت زیادی هم توی قلبت جریان نداشت.