من همیشه توی تصور خودم خیلی به کار دل نمیدم. یعنی یک زمانی یادمه که میرفتیم بیرون و وقتی شب برمیگشتیم، مینشست درس میخوند و من فکر میکردم اصلا و ابدا حاضر نبودم بعد از چند ساعت پیادهروی و فلان و بیسار، ساعت ده شب تازه شروع کنم به درس خوندن. ولی الان واقعا کارهای زیادی دارم میکنم؛ صبح ساعت هفت بلند میشم، میرم سر کلاسم، بعدش میام خونه رو توی نیمساعتی که دارم تمیز میکنم و برای خودم ناهار بستهبندی میکنم، میرم آزمایشگاه تا ساعت پنج شش، و بعدش برمیگردم و باز در کنار استراحتم خونه رو تمیز میکنم و غذا شاید درست کنم و تکلیفم رو حل میکنم. خسته هم میشم، ولی مثلا خودم هر وقت خستهام، یک وقت استراحت باز میکنم و خلاصه در نهایت سیستم بدی نیست. حالا الان ساعت ده شبه و من جای حل کردن تکلیفم پای یوتیوب نشسته بودم و الانم دارم پست مینویسم، ولی خب، حداقل از یوتیوب به نوشتن رسیدم. من اگه انسانی باشم که واقعا دل به کار میده، واقعا چیز بدی ازم درنمیاد. شاید اینم چیزی باشه که بتونم زیر سوال ببرمش.
امروز یک جلسه برای معرفی یک پروژه برای روتیشن دومم داشتم و زینب، یکی از همکلاسیهام، هم اونجا بود. من اینقدر گاهی اوقات از این دختر بدم میاد که نمیدونی. ولی طی درونکاویای که داشتم، فهمیدم نفرتم از سر حسودیه. دومین نفر در کل زندگیمه که با دیدنش با خودم فکر کردم که چقدر زیستش خوبه. فکر میکنم حافظهاش خوبه، زیاد درس میخونه و قدرت تحلیلش هم احتمالا باید بالا باشه. نتیجهاش اینه که سر کلاس چپوراست چیزهای مختلف رو به هم ربط میده و گاهی اوقات هیچ ربطی هم ندارند، ولی واقعا من میخواستم اون شکلی زیست بلد باشم. امروز هم موقعیت نسبتا حساسی بود، چون سر این جلسهها باید سوال بپرسی که مشخص باشه علاقهمند و شایستهای. زینب هم شروع کرده بود به سوال پرسیدن و من مضطرب بودم.
تازگیا به این epiphany رسیدم که میتونم در بعضی موارد دقیقا مشخص کنم هر چیزی چه ارزشی برام داره. نه، من دوست ندارم توی آزمایشگاه اضافهوقت بمونم وقتی خستهام، ولی اگه چیزی لازمه که انجام بدم، انجام میدم. اگه اضافهوقت بمونم، به خودم استراحت میدم. کاری که اینجا میکنم برام مهمه، ولی نمیتونم آخر هفته کار کنم چون یک زندگی دارم و دوست دارم با دوستهام وقت بگذرونم. انگار چیزها توی ذهنم جای خودشون رو پیدا کردند و همین قدم بزرگی بود برای من. و میدونی، حتی اینطوری نیست که دقیقا انتخاب باشه. من امتحان کردم و دیدم که اگه ساعت هشت شب توی آزمایشگاه باشم، حالم توی روزهای بعدش خیلی خوب نیست و چیزها بهندرت از این مهمترند.
وقتی هم که زینب داشت سوال میپرسید و من استرس گرفته بودم، فکر کردم که اوکی، الان نکتهی مهم چیه؟ اینه که من به سوالهای این دختر گوش بدم، مهمترین چیز فهمیدن پروژه و استفاده از هر ایدهایه. در ضمن این که اعتمادبهنفس من پیشرفت کرده و حالا بهجای حرص خوردن، میتونم واقعا رقابت کنم. واقعا هم رقابت کردم و کلی سوال پرسیدم. خیلی کیف داد که توی خودم مچاله نشدم. در نهایتش همهی اینها بازیه. مهم اینه که ازش لذت ببرم و غرقم نکنه.
آخر جلسه یک دوراهی دیگه هم داشتم؛ میخواستم بپرسم که توقع دارند تا کی توی آزمایشگاه باشیم که چندان نمای خوبی نداره، ولی برای من سوال مهمی بود. آخرش هم پرسیدم. خوشبختانه اینجا طرف درک میکرد، ولی فکر کردم اگه درک نمیکرد، بازم ترجیح میدادم آدمی باشم که همچین چیزی رو میپرسه. به همون دلیلی که هنوزم از ایدهی ایمیل تشکر بعد از مصاحبه خوشم نمیاد. من برده نیستم و ترجیح میدم هی به خودم این رو یادآوری کنم.
در نهایت هم انگار نمیتونم شرح بدم توی ذهنم چیه. ولی میتونم خودم ته ذهنم بفهمم چرا دارم همهی این کارها رو میکنم و راهم چیه.
دلم برای بهار تنگ شده. بهار که بیاد، دوچرخه میخرم. این خط و این نشون. توی فوریه، یک مسافرت یکروزه میرم و راجع بهش فقط یک ربع غر میزنم پیش پرهام. میدونم که نسبتا لوسم و راحت بودن رو دوست دارم، ولی هر روز بیشتر حس میکنم که این سالها سالهای خوبی خواهند بود و من حسرتی برای خودم نمیذارم.