I will bring a mirror

در ادامه‌ی پست قبل، که این‌قدر خوابم می‌اومد که نصفه‌اش گذاشتم، رسول تازگیا به MBTI گیر داده و هرکی هر جا دعوتش می‌کنه، گوشی‌ش رو درمیاره و عبارت «89% درون‌گرا» رو نشونش می‌ده. منم بهش گفتم که INFJ بودم و یکم فکر کرد و گفت خیلی عجیبه اگه من درون‌گرا باشم، و گفتم حدودا پنجاه پنجاه بود و قانع شد. در واقع همه رو هم مجبور کرد که دوباره تست بدن و منم فرار کردم. در نهایت ولی کنجکاو شدم و تست دادم و ENFP شد که خیلی خیلی غیرمنتظره بود برام. برون‌گرا بودنم نه اصلا، چون قشنگ دو روز با کسی حرف نزنم، از بین می‌رم. ولی تغییر J به P چیزیه که فکر نمی‌کردم حتی ممکن باشه. نمی‌دونم دقیقا هم چرا این شکلیه، ولی خودمم می‌فهمم که کلا به‌نسبت قبل، کم‌تر سخت می‌گیرم و برنامه‌ی خاصی برای چیزها ندارم. نمی‌دونم دقیقا چرا این‌قدر این تغییر شخصیت برام جالبه. دقیقا این تایپ‌ها نیست که برام مهمه، بیش‌تر این که اشکالی نداره اگه الان مثلا نمی‌تونم خیلی به انسان‌ها از نظر احساسی کمکی کنم، در عوضش ولی یک چیزهای دیگه دارم. قسمت مشکل‌دار فکرم این بود که دقیقا چیزی پیدا نکردم که در عوض چیزهایی که از دست دادم، به دست آورده باشم. راحت‌تر نه می‌گم و با آدم‌ها رکم نسبتا و ترس کم‌تری دارم از confrontation. ولی خب، چیزی نیست که دقیقا باعث بشه احساس کنم تغییر فوق‌العاده‌ای کردم.

 

خیلی یاد اول راهنمایی‌م میفتم این روزها. در واقع کلا دو سه بار یادش افتادم، ولی به‌نسبت این که هیچ‌وقت بهش فکر نمی‌کنم، این مقدار زیاد محسوب می‌شه. به‌خاطر این زیاد فکر می‌کنم که دوره‌ی سختی بود خیلی، ولی پایه‌ی سال‌های بعدش شد. با فرزانه دوست شدم، درسم خوب نبود ولی پیشرفت کردم در سال‌های بعدش. زندگی راهنمایی و دبیرستانم طبعا از اون‌جا شروع شد. فکر می‌کنم زندگی این چند سالم هم از این‌جا شروع می‌شه. به فرزانه هم از روز اولش نزدیک نبودم، کلا هم وضعیت خوبی نداشتم اصلا. من واقعا به بعضی دوره‌های زندگی‌م فکر می‌کنم دلم می‌سوزه به حال خودم، از این لحاظ که بچه‌ی شجاعی نبودم، کسی مراقبم نبود، و نمی‌فهمیدم هم چه خبره. ولی خب، آدم از همین جاها شروع می‌کنه. به‌نسبت اون موقع، الان زندگی‌م حتی با وجود اولش بودن، بهشته. ولی خب، غمش هست. هر روز باید تلاش کنم صبور باشم.

 

من درباره‌ی پراگ و وین این‌قدر غر زدم، این‌قدر غر زدم که نمی‌دونی. این‌قدر خسته شده بودم از دیدن کلیسا و قصر و موزه که حتی اهمیت نمی‌دادم غر زدن راجع به همچین چیزهایی چه تصویری ازم می‌سازه. مسافرت گروهی واقعا برای فرد لوسی مثل من جواب نیست، و هم‌سفر بودن با افراد رندوم قلبم رو به درد میاره. هی فکر می‌کردم اگه دونفری این‌جا بودیم، می‌تونستم ده‌تا موزه‌ی دیگه هم برم، ولی در این شرایط دیگه نمی‌کشم. هشتاد درصد کارها برای من به فردی برمی‌گردند که دارم باهاش انجامشون می‌دم و می‌بینی که ترس من از پیدا نکردن فرد مناسب از کجا میاد.

 

حرف زدن با مامان و بابام خیلی کیف می‌ده. هر سه چهار روز یک بار باهاشون حرف می‌زنم. اوایل هر یکی دو روز احساس می‌کردم باید حرف بزنم و حرفی نداشتم و بیش‌تر برام وظیفه بود، ولی در گذر زمان این شکلی شد و خب حالت واقعا بهتریه. نمی‌دونم در گذر زمان چه اتفاقی افتاد دقیقا، ولی احساس وظیفه کردن در برابر افراد الان اصلا بهم نمی‌سازه. شاید چون خود احساس وظیفه کردن برام نشونه‌ی غلط بودن چیزهاست. دوست ندارم حس کنم به کسی توجهی بدهکارم.

 

بازم خوابم گرفت :( 

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان