گوگل‌میت

بعضی اوقات دلم چنان از غم پر می‌شه و انگار نمی‌تونم بنویسم ازش. این‌جا رو باز می‌کنم و شروع می‌کنم ازش نوشتن، و انگار که لغزنده باشه، سر می‌خورم به جای دیگه. موقع صحبت کردن هم همین می‌شه. انگار دایره‌ی لغاتم در این زمینه چندان گسترده نیست. دوتا جمله می‌گم و دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه که بهش اضافه کنم.

دلم خیلی خیلی تنگه. هی چیزهای رندوم یادم میاد و بیش‌تر دلم درد می‌گیره. یک تابستونی بود که صبح‌هاش می‌رفتیم یک کافه‌ای که تازه پیدا کرده بودیم و من خیلی دوستش داشتم. همه‌اش آیس‌لاته سفارش می‌دادم که تازه بهش علاقه‌مند شده بودم. خیلی خوش می‌گذشت.

دیروز با آیشنور رفتم کافه. دو سه ساعت با هم حرف زدیم و هر دقیقه‌اش من خوشحال بودم. بهش گفتم اگه یک پسر مجرد بودم، می‌بردمش دیت. کافه‌اش روشن و خنک و قشنگ بود. این خاطره هم می مونه توی ذهنم، یک موقع هم دلم برای این تنگ می‌شه.

یک قسمتی از راه روزانه‌ام ون بود و رد شدن از بیابون. به "مینا" گوش می‌کردم، یا "انزلی"، و در عین این که از گرما خفه می‌شدم، آهنگ گوش کردن توی اون موقعیت جالب بود. زیاد هم یادش میفتم.

پریشب، بعد از مافیا، زهرا دلش چایی می‌خواست و سه‌نفری با لوئیس نشستیم که یک چایی بخوریم و بریم، ولی تا ساعت سه‌و‌نیم موندیم و حرف زدیم. بهم خوش می‌گذشت. خوشحال بودم که هنوزم مکالمات نیمه‌شب از زندگی‌م نرفته.

 

دوست داشتم همه‌ی این‌ها رو برای یک نفر تعریف کنم. عصر داشتم کاپشنم رو می‌پوشیدم که برم خونه و یادم اومد این کاپشنیه که مامانم خیلی خیلی خیلی سال پیش برام خرید، با این توجیه که وقتی بیست سالم شد، اندازه‌ام می‌شه. منم سال‌ها نپوشیدمش، چون همیشه توش گم می‌شدم. الان هر روز می‌پوشمش. 

مامان و بابام این دفعه موقع ویدئوکال روانی‌م کردند. توی چتم با بابام هزارتا لینک گوگل‌میته، و بابام یهو پیام می‌ده "بیا کال" و بعدش می‌ره توی یک لینک رندوم منتظرم می‌مونه. می‌پرسم که چرا لینک رو مشخص نمی‌کنند و می‌گن "همون لینکی که توی واتس‌اپه خب". خنده‌ام می‌گیره هر بار.

 

مشکلی ندارم با این‌طوری بودن. احتمالا بهتره این هرازچندگاهی عزاداری کردن. در نهایتش به چیزها فکر می‌کنم و به کسی نمی‌گم که دلتنگشم. این که می‌بینم قلبم درگیره. و همه‌ی چیزهایی که گذروندم توی ذهنمه، یکم خوشحالم می‌کنه.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان