یک افسردگی ملایمی رو با خودم این طرف و اون طرف میبرم. حتی فکر نمیکنم فقط برای چند ماه اخیر باشه؛ فکر میکنم به مثلا یک سال گذشته برمیگرده. خیلی وقت پیش با چندتا از دوستهام قطع رابطه کردم و پشیمون نیستم، ولی اعصابم گاهی اوقات خرد میشه که چرا در قدم اول نزدیک شدم با وجود احساس خطری که داشتم.
در هر صورت قراره یک بخشی از قلبم و ذهنم باشند؛ چرا بیشتر مراقب نبودم؟
تنها نیستم. امروز با انوجا کلی خندیدم و گوشواره و کتاب خریدیم و براونی و Banana bread خوردیم. بعدش با پگاه ویدئوکال داشتیم و احتمالا تابستون حتی ببینمش از نزدیک؛ ولی آخر شب، وسط روز، احساس تنهایی ولم نمیکنه. سوییچ کردن برام گاهی اوقات خیلی سخته. میتونم زندگی تنهایی خوبی داشته باشم، میتونم هم توی رابطه خوشحال باشم، ولی نمیتونم بین این دو حالت دائم برم و بیام. داشتم به انوجا میگفتم در نهایت حالت ایدهآل برام توی رابطهای بودنیه که جنبهی دوستیش قویتر باشه. من واقعا دیگه میانسال محسوب میشم. اصلا توان و میلش رو ندارم که در عشق بسوزم و با این حال، هنوزم میسوزم.
احساسات در زندگی من هیچ یاریای بهم نمیرسونه. فقط ویرانی. منطقا باید ازش محبت و آبادی و احساس مسئولیت بیاد. ولی یک جایی که هنوز نفهمیدم کجا، من این ارتباط رو قطع کردم و حالا فقط احساساته و بارش روی من. فکر میکنم تلاش کردم اثر احساسات منفی رو کم کنم و در نتیجه کلا ارتباط احساسات با زندگیم رو قطع کردم. نمیشه گفت از عملکردم راضیام.
بنیامین Fleabag رو دیده و طبعا خیلی دوستش داشته. دیشب داشتیم راجع بهش حرف میزدیم و فکر کردم که با این که اون یارو ایمانش رو به عشق اولویت داد و رفت، ولی ... تو فکر نمیکنی عشق براش بیاهمیت بوده؟ نمیدونم چطوری بگم، ولی از این که عشق توش چقدر مشخص بود، میفهمی ایمانش باید براش چقدر مهم بوده باشه، و از این این که ایمانش چقدر براش مهم بوده، میفهمی چقدر این عشق براش مهم بوده که حتی این مقایسه مطرح شده. بهخاطر همین، حتی برای انسان رومانتیک و عشقمحوری مثل من، دیدنش هنوز خوشاینده.
خیلی شبها ورزش نمیکنم، صبحها زود بیدار نمیشم و خوب صبحانه نمیخورم. دوست ندارم اینطوری باشم. زندگی مثل قبل برام بدیهی و عادی نیست؛ دوست دارم از هر روزش استفاده کنم و نذارم هر چیزی تعادلش رو به هم بزنه. خلاصه، احترام چیزها رو نگه دارم و راه خودم رو داشته باشم.