کمتر از دو ماه دیگه بیست و یک سالم میشه. وقتی Atonement رو دیدم، شونزده سالم بود و فکر کردم کاش یک فرد بیست ساله و غمگین بودم موقع دیدنش. با این که امسال خیلی روزها بیست ساله و غمگین بودم، ولی انگار نمیخورد به موقعیت. دیدنش توی شونزده سالگی و فکر کردن به این که برای بیست سالگی بهتره، موقعیت ایدهآلی بود. در حقیقت من بیست سالهای بودم که به هیچکاک و فیلمهای واقعا هفتاد ساله علاقهمنده.
دیروز یک کورسی توی یوتیوب دیدم، که قسمت اولش رو ترم اول با بچههای گروه دیده بودم. و یکم ناراحت شدم که من از اون دسته آدمها نیستم که یهویی مثلا بدون برنامه بشینه سر یک چیز علمی و تمومش کنه. باید حتما برنامه بریزم و حتی یک ساعت مشخصی باشه و نمیتونم کاملا ناگهانی یک کلاس یک ساعته ببینم. دوست داشتم این رابطهام با علم کمتر رسمی باشه. تازگیا از سر عذاب وجدان درس نمیخونم. به این فکر میکنم که آیا در خودم میبینم که یک ساعت درس بخونم و از اون یک ساعت واقعا یک چیزی یاد بگیرم، و اگه جوابم مثبت بود، اون موقع میخونم. خیلی به نظرم دید خوبیه و باعث شده کمتر با ذهن بسته و بدون هیچ فایدهای درس بخونم.
خیلی خوشحالم که شهریور قراره شروع بشه. قراره با مائده و زهرا یک کتاب علمی بخونم (و اگه چیزی که الان سرش حرف میزنیم، قطعی بشه، امیدوارم هیچکس هیچوقت راجع به موضوعش ازمون نپرسه)، همین کورسی که پیدا کردم، ادامه میدم. مثل همیشه سر صبح زیست سلولی میخونم. به کارهای مهاجرت ادامه میدم. تلاش میکنم دوستهای جدید پیدا کنم. به دیدن Umbrella Academy ادامه میدم. ایدههایی که به ذهنم میرسه، یکجا یادداشت میکنم. از هر ساعتی که به دستم میرسه، یک استفادهای میکنم. امیدوارم منظمتر باشم و حالم پایدارتر باشه.
بابت چیزی نگران نیستم. آروم هم نیستم البته، ولی حس میکنم همه چی درست میشه بالاخره.